#فصل_نرگس_پارت_39

یک زمانی که نه هوا روشن و نه تاریک است، نه خلق‌الله بیدار و نه خوابند، نه ذهن تو هوشیار، نه مسـت است. اصلاً دلت انگار به تو دستور می‌دهد که تو الان الاوبلا باید بدون اینکه کاری انجام دهی، بیدار بمانی. آسمان پیش از طلوع ستاره‎ی عظیم مشرق، گویا ناظر را مسخ می‌کند.

به‌سمت پنجره‌ی دو لنگه‌ی اتاقش رفت که توری مانع از وضوح بینایی امین می‌شد. آسمان نه آبی روشن و نه آبی تیره بود. خورشید نه وسط آسمان بود، نه نبود. نیمی از مردم بیدار بودند و نیم دیگر آن‌ها در خواب غرق شده بودند.

خود را بالا کشید و لب طاقچه‌ی پنجره نشست. شلوار مشکی‌اش خاکی شد. چند مدتی بود که مادرش سمت پنجره‌ی اتاق امین برای گردگیری نمی‌آمد. دستانش را چند مرتبه به هم کوفت که خاک و غبارها از بین بروند. سر به دیوار تکیه داد و نگاه مات و مغلوبش را به دنیای پشت پنجره سپرد.

این زمان از روز را دوست داشت، برایش تازگی داشت، اینکه همه‌چیز نصف-‌نصف می‌شود و حتی خورشید هم نیست که بیاید و با اشعه‌هایش خودنمایی کند، یک نور بی‎اندازه ضعیفی از شرق می‌تابید که همچنان آسمان تیره‎ی تیره بود و تنها اندکی رو به روشنایی رفته بود. از سوی دیگر، تاریکی‌اش به گونه‌ای نبود که برای قدم‌زدن در خیابان به چراغ نیاز داشته باشی، یک فضای عجیب.

چند دقیقه در همان حالت ماند. اینکه چه در ذهنش می‌گذشت، کسی خبر نداشت. چه ‌بسا که با چشمان باز چرتی زده و به خواب کوتاه و ناپایداری، چیزی بین رؤیا و حقیقت رفته بود.

***

دستانش را در جیب شلوار گرمکن خانگی‌اش کرد و با گردن کج‌شده‌اش، نگاه عاقل‌اندرسفیهانه‌ای به پدرش انداخت. پدر تنها خندید و اسکناس سبز ده تومانی را در جیب سویی‌شرت مشکی امین فرو کرد و گفت:

- برو تنبل. خوبه دو قدم بیشتر نیستا!

و به‌سمت اتاق‌خوابشان گام برداشت. امین چرخید و نتوانست ساکت بماند؛ با خنده‌ای که مصداق نیشخند عمیقی بود، به ساعت دیواری سفید هال اشاره کرد و به پدرش گفت:

- آخه باانصاف، ساعت شیش صبح؟ روز تعطیل؟ بابا به خدا آدم حرصش می‌گیره.

پدر با خنده، حرص و خشم پسر را به مسخره می‌گیرد و می‌خواهد باز هم مجاب به رفتنش کند.

- برو ادا نیا. تو بچه بودی من جمعه‌ها رو هم سرکار می‌رفتم که الان به اینجا رسوندمت. اومدی بیدارمون کن.

romangram.com | @romangram_com