#فصل_نرگس_پارت_38


نوای ضعیف و کم‌قدرتی از ناله‌ای به گوشش رسید. بی‌آنکه بخواهد حواسش را به آن صدا داد، چشمان سبزرنگش را گشود و نگاه غمناکی به فضای تاریک اتاقش کرد. ساعد روی چشمانش گذاشت و با تشخیص صدا نفس عمیقی کشید و بی‌نهایت آرام زمزمه کرد:

- راه جلو پام بذار خدا. یهویی از من نخواه که نماز جعفر طیار رو بخونم.

نوای دل‌نشین و گوش‌نواز اذان به آخر رسید و تمام شد. چیزی در دل امین قلقلکش می‌داد؛ ولی مقاومت می‌کرد. امین فکر می‌کرد خاکیست و اصلاً به غرور بها نمی‌دهد. خود او و این ادعاهایش که حتی پیش خودش راحت نبود و با خودش تعارف و رودربایستی داشت، کوه‌ غرور بود.

امین خودش را نمی‌شناخت و این را خوب می‌فهمید؛ اما نمی‌دانست که چطور باید خود را بشناسد. چگونه خود را کشف کند و چگونه جنبه‌ی حقیقی وجودش را مقابل دیدگان خود بیاورد و به همه دروغ بگوید، لااقل با خودش روراست باشد.

مؤذن برای تکان‌دادن امین، تلاش‌های آخرش را کرد؛ اما نشد، نشد؛ زیرا امین نخواست.

کسی چه می‌دانست، یا نیت امین آن‌قدرها حقیقی و جدی نبوده که بخواهد برخیزد و نماز صبح بخواند و در حد یک جوگیری کوچک بوده، یا نیازمند یک تکیه‌‌گاه برای گریستن و گله‌مندی بوده است، یا جدی می‌خواسته راه و سعادت خود و خود و خدا را بداند و بشناسد که دست‌به‌دامان حضرت حق شده است. چه کسی از دل این جوان رنجور بدخلق سر در می‌آورد؟

هرچه که بود، امین اذان آن روز را با دل‌وجانش گوش داد، درحالی‌که ساعدش روی چشمانش و دست دیگرش بر قلب تپنده‌اش بود؛ اما حرکتی برای نزدیکی نکرد، او فقط خواست که به این صدا، فعلاً به‌عنوان یک ترانه گوش کند، یک ترانه که پخش می‌شود و دل را آرام می‌کند.

اندکی از اذان گذشت، هوا نم‌نم روشن می‌شد و گرما هم به ارمغان می‌آورد. صدای گنجشکان و میناهای باغ پشت ساختمانشان که پیش از این‌ها برایش خوره‌ی مغزی حساب می‌شدند را این بار، با آرامش خاطر بیشتری می‌شنید. همواره همین‌طور بود، ابتدا یکی-دوتا از گنجشک‌ها دادوبیداد و جیک‌جیک راه می‌اندازند، سپس همگی پی آن دو-سه‌تا، هوار می‌زدند و گویی صبح‌های بعد از طلوع، جنگلی پشت ساختمانشان بود.

به هرکس که از باغ و پنجره‎ی خوش‌ویویش (view) می‌گفت، بی‌گمان این پاسخ را می‌شنید «خوش به حالت اتاقت پنجره داره، اون هم رو به درخت و پرنده و باغ» و می‌دانست در ذهنشان تصور می‌کنند که امین هر روز، پس از مدرسه‌اش مانند جنتلمن‌ها با برنامه‌‎ریزی دقیق و حساب‌شده که حتی ثانیه‌ای از اوقاتش هدر نرود، کمی استراحت می‌کند و ناهاری به‌اندازه و مطابق با سیستم گوارشی و وزنش میل می‌کند و پشت میز تحریرش که رو به پنجره قرار دارد، با فنجانی قهوه‌ی ترک غلیظ و یک کاپ‌‌کیک شکلاتی که عنوان عصرانه را یدک می‌کشیدند، می‌نشیند و با زدن عینک مشکی کائوچویی‌اش بر دیدگانش، مشغول مطالعه‌ی آزاد می‌شود و اگر احیاناً پرنده‌ای چیزی لب پنجره آمد، اندکی از کاپ‌کیک شکلاتی‌اش را با سخاوتمندی به آن خواهد بخشید.

اما حقیقت، دقیقاً بالعکس و متضاد تمام افکار دیگران بود.

امین که به این چیزها فکر نمی‌کرد، او همچنان منتظر بود معجزه‌ای نازل شود و او یک جا آرام شود. از جا برخاست. هوا گرگ‌ومیش بود. هیچ‌گاه این لحظه از روز، بین ساعات 4 تا 5 را بیدار نبود. برای خودش حال و هوایی بود، به ‌اندازه ده دقیقه یا حتی پنج دقیقه آسمان در طلوع‌ها حال عجیبی دارد و این حس و حال طلوع، در اندک‌ترین زمان می‌انجامد و بی‌گمان اغلب سحرخیزان، این پنج-ده دقیقه‎ی طلایی را نمی‌بینند و نمی‌فهمند.


romangram.com | @romangram_com