#فصل_نرگس_پارت_37
میشد؟ نه، غیرممکن بود، محال ممکن بود. نمیشد که بشود، نمیشد این اخلاق را ببیند و با آن اخلاق و رفتار قیاس نکند. پاسخی نداد و درعوض اینترنت سیمکارتش را روشن نمود و همان لحظه موبایل را ساکت* کرد. پیامها رسیدند و امین فقط میخواند و گاه جواب میداد، گاه شکلکی میفرستاد تا عرض اندامی کرده باشد.
* Mute
همان 913 که دیگر میدانست نوشین است، ساعتهای حدود هفت بعدازظهر، همان زمان شام و شروع خواب طولانی امین، پیامهایی فرستاده بود «سلام»، «خوبی»، «نوشینم»، «امینی دیگه؟» «راستی عکس پروفت خیلی قشنگه»
دلش گرفته بود.
تایپ کرد «سلام» بیاراده و خمـار به وضعیتش نگاه انداخت، به همین سرعت is typing شد؟ جواب آمد «خوبی؟ بیداری که»
نشد، بدون ترانه نتوانست سر کند، یکذره سکوت را نتوانست تحمل کند.
از چت خارج شد و پخش همان ترانهی ایهام را روی تکرار گذاشت و صدایش را به نسبت ابعاد اتاقش کم کرد. در همین چند ثانیه، نوشین باز فرستاده بود «رفتی؟» بلافاصله پس از آن «مثل اینکه مزاحمت شدم.»
امین نوشت «نه»
دلش بحث و دعوا و فحش و فحشکشیای میخواست که دل دردمندش را تخلیه کند. یککمی هم که شده، اگرچه محدود و موقت، دلش خنک شود؛ ولی نمیشد. نخواست که دل بشکند. میدانست اگر دلی بشکند، روزی دلش خواهد شکست و او نمیخواست به خود ضرر رساند.
پیام آمد «از آدمای مغرور خوشم نمیاد» امین در دل از خود و خدایش عذرخواهی کرد و نوشت «من هم از آدمای آویزون متنفرم» نوشین تا توانست خود را تخلیه کرد و امین هم بهعنوان خاتمه این نمایشنامه مزخرفشان، تایپ کرد «دیگه زنگ نمیزنی» و شماره را مسدود کرد.
ترانه را ساکت کرد و گوشی را کنار تختش روی زمین انداخت. از تخت برخاست و پنجرهی اتاقش را باز کرد، نسیمهای یخ و سوزان به داخل اتاق جریان یافتند. بازگشت و در همان حالت سابق، با پریشانیای صدچندانشده خوابید.
چشم بست. با آنکه خوابش نمیآمد چشم بست و خواستار آرامش حقیقی شد، آرامشی که گم شده و هرچه جستوجو میکرد، نمییافت و بیشتر گمراه میشد. دقایق بهکندی گذشتند و خواب از چشمان قفلشدهی امین فراری بود.
romangram.com | @romangram_com