#فصل_نرگس_پارت_50


باز به هم ریخت، باز آشفتگی‎ها و بدخلقی‎ها و حرف‌نزدن‎هایی که اعصاب همه را متشنج می‎کرد و به او تشر می‎زدند.

میهمان داشتند، کل فامیل‌هایش را وسط هفته به خانه‎شان دعوت کرده بودند و باغ سنگ‎فرششان خالی از فضایی برای قدم زدن شده بود و پر از ماشین‎های زشت و بی‎خاصیت بلند و بزرگی که از دیدگاه امین به گاومیش می‌مانستند. چشم از فضای باغ پر از ماشین و منزل عموی تازه‌رسیده‎اش در باغ، گرفت و پرده‎ی حریر سپید را انداخت. نفس طولانی‌ای کشید و پشت میز کامپیوترش نشست.

سرش را با دو دستش گرفت و فشرد و دندان‌هایش را به هم سایید. از وجود آن‌همه جمعیت و صدا عصبی شده بود و به این فکر می‌کرد که چرا هرزمان که حوصله ندارد، یا باید دعوت کنند یا دعوت شوند؟

امین منزوی نبود؛ اما بی‌گمان هرکه جای او بود، سرسام می‌گرفت. امین چیزهایی که از فک‌وفامیلش شنیده و دیده بود که هیچ نمی‌توانست این زباله حرف‌ها و تعارف‌های صد من یه غازشان را تحمل کند. توانش را نداشت.مدت‌های طولانی می‌پنداشت که پدر و مادرش می‌دانند و از همه‌چیز باخبرند و این‌طور با خویشاوندان غریبه‌شان زیبا و محترم رفتار می‌کنند و آن‌ها را به حریم خانه‌شان راه می‎دهند. زمانی‌ که فهمید والدینش از هیچ‌چیز کوچک‌ترین اطلاعی ندارند، سکوت اختیار کرد که داستان نشود؛ حوصله‎ی جنگ اعصاب نداشت.

خردتر که بود و آن دورانی که هنوز به مدرسه راه نداشت، پدرش و مادرش هردو سرکار می‎رفتند و امین را در خانه‌ی عمویش، برادر پدرش می‎گذاشتند. امین آن زمان‎ها از عمویش می‎ترسید، بی‎آنکه علتش را بداند و با آنکه عمو مصطفایش هم خوب هوایش را داشت و در صدد آن بود که دلش را به دست آرد؛ اما باز طفل، از مصطفی می‎ترسید.

پدر به‌زور متقاعدش کرد که ما نمی‎توانیم برایت پرستار بیاوریم و به خانه‎ی عمو مصطفی که یک پسر بچه‎ی هم‌سال تو نیز دارد و تو با او سرگرم‌تری، برو. پدر و مادر به همین پندار که آن‌ها بچه‌ی کوچک دارند و امین با او بازی خواهد کرد و شاد خواهد بود، به خانه‌ی عمو سپردند.

بگذریم از روزهای ابتدایی؛ یکی-دو ماهی که گذشت، یخ امین هنوز آب نشده و بی‎اندازه غریبی می‌کرد. روزی که عمو هنوز به اداره نرفته و در حال بلعیدن صبحانه بود، تعارفی به امین زد و امین هم با بدخلقی مخصوص صبح‌هایش رد کرد. عمویش هم با بی‎ادبی تمام حرف‎های نادرستی درباره‎ی برادرش به ترکی گفت و پنداشت که امین ترکی را نمی‎فهمد. با آنکه امین بی‎ادب نبود و بی‎ادبی را نمی‎دانست، از لحن عمویش تشخیص داد که فحش می‎دهند و حال در این سنش، می‌فهمد که آن عـوضیِ به‌اصطلاح خویشاوند چه حرف‎های بی‎اندازه زشتی به پدرش، به برادر و هم‌خون خودش نسبت داده است.

مصطفی طوری صحبت کرده بود که گویا پدرکشتگی خاصی با برادرش دارد. امین از آن روز که تنها پنج سال داشت، آن حرف‎ها را و آن لحن را از خاطر نبرد، ظهر که مادرش به دنبالش آمد، قضیه را برایش تعریف کرد؛ اما مادرش به گذر دو دقیقه از ذهن برد و به خانه و به خواب بعدازظهر رفتند، هیچ توجهی هم به این داستان نکرد.

و دیگری عمه راحله‎اش که خیلی حرف می‎زد و سر امین کم‌حرف و سکوت‌گزیده با آن صدای جیغ‎جیغی‎اش می‌رفت. امین هم هیچ‌گاه نفهمید که چرا عمه‌اش تا این اندازه به او لطف دارد که مدام تکه می‌پراند. بچه‌تر که بود به امین می‌گفت «اشکالی نداره اگه درس نخونی، بالاخره تهش یه آشغال‎جمع‎کن، حمال و مفنگی‎ای می‎شی دیگه.» بزرگ‌تر که شد می‌گفت «من نمی‎دونم مادرت تو رو چطوری بار آورده که آداب معاشرت بلد نیستی؟» و شاید بیش از صدودو بار این را گفت و در هر صدودو بارش، درگیری لفظی نسبتاً سبکی میان پدر و مادرش در می‎گرفت و امین هیچ‎گاه نفهمید که دقیقاً چه کاری را درست انجام نداده است که به او می‎گفت آداب معاشرت بلد نیستی؟ این روزها عمه راحله تکه‎های نادرستی سمت امین پرت می‎کند؛ مثلاً آخرین بار که حدود سه هفته‎ی قبل با او هم‌کلام شده بود، به مادرش گفته بود «الهه‌جون مراقب پسرت باش تا یه وقت رفقای ناباب دورش رو نگیرن. این روزا دیگه قلیون جیبی هم اومده و واویلاست! به خدا این تلویزیون همه‌ش تذکر و اخطار میده که این‎قدر بچه‎هاتون رو آزاد نذارید. شما هم که ماشاءالله، گوش شیطون کر، حسابی پول‌وپله و آزادی ریختید به پای این بچه. خواهر و برادری هم که نداره مراقبش باشه، شما هم که همه‌ش سرتون به کار خودتونه. الهه یه وقت دیدی پسرت از دست رفتا!» بعد هم آهسته‌تر از مادر مبهوتش پرسید «خونه‎تون بوی سیگار میده راستی!» و مادر متعجب و مؤدب، پاسخ داده بود «بخوره. نهار ماهی داشتیم، خونه بو گرفته بود، بخور روشن کردیم. اذیتتون می‌کنه؟ بذارید پنجره رو باز کنم.» و امین با چشمان درشت‌شده‌اش خیره‌ی پارکت خانه‌شان، باقی مانده و در فکر بود.

خویشاوندانشان با آنکه خاندان شریعتیِ اسم‌ورسم‌دار بودند؛ اما از نظر امین، بیش از حد به خود مغرور شده و خود را گرفته بودند؛ چرا که موریانه‌های سخنگویی بودند که پس از مرگ یکی، سریع می‌رفتند و خانه و کاشانه و زنش و بچه‌اش را می‌خوردند و می‌ستاندند و نامش را له می‌کردند؛ مثلاً برادر پدربزرگش که پس از مرگ آن یکی برادر پدربزرگش، کلی ملک و املاکش را با بی‎شعوری صاحب شده و زنش را گرفته بود.

صدای اداهایشان از سالن به گوشش می‎رسید.


romangram.com | @romangram_com