#فصل_نرگس_پارت_35
امین که مانده بود چطور از سر شب تا به این ساعت یک بند خوابیده است، به نوشین پشت خط با صدای کم و خفهای گفت:
- چرا این وقت ِشب زنگ زدی؟
دختر سرخوش و بیخبر از همهچیز خندید.
- خب فردا تعطیله.
امین هیچ متوجه نبود که این سومین مکالمهشان محسوب میشود و مثلاً باید کمی نرمی به خرج دهد. از بیدارشدن ناگهانیاش حالش خرابتر شده بود و سرمایی که از پنجرهی اتاقش میآمد و لرز به تن و سوز به استخوانش میداد، این خشونتش را مضاعف کرده بود.
با بیاعصابی، کمی، فقط کمی صدایش را بالا برد و تشر زد:
- تعطیله که تعطیله، باید ساعت سه صبح به من زنگ بزنی؟
ندید که نوشین مبهوت مانده و نمیداند از شدت تعجب و ناراحتی چه بگوید، منتظر پاسخ نماند و قطع کرد.
با خستگی و تمایل به خوابیدن، درحالیکه حس میکرد دو پلکش به همآغـوشی نیاز دارند، بهسمت تختش رفت و به کمر، روی تخت خوابید و موبایلش را روی سینـه قرار داد. چشم بست، دلش گرفت. حس کرد قلبش درهم میپیچد و درد میکند، دردی که نه از ضربان، نه از حرکت، بلکه از درد چشمهایش بود. امروز چشمهایش، آن دختر را ندیدند. چشمهایش درد را به حفرهای در سمت چپ سینـهاش منتقل کرده و قلبش تپش پر از درد را تجربه میکرد.
یک ثانیه امیدوار شد که میتواند فردا ببیندش؛ ولی با به خاطر آوردن حرف نوشین، مملو از غم شد و کورسوی امید کوچکی که عمرش به گذر نسیم و باریدن تک قطرهی باران بود، خاموش گشته و دلش پر از تاریکی شد.
دو هفتهی تمام آن دختر را زیر نظر داشت. حیا، نجابت، حرکات با طمأنینه و آرامش بیاندازهاش. آه!
آن دختر مخزن آرامی و آرامش بود، پشت سیاهی لایتناهی پلکهایش، به رخسارش اندیشید. چشمهایش نه پرهیاهو و شلوغ، نه مانند نگاه امین سرد و دلمرده که تنها رنگ آن خاص بود و به چشم ناظر میآمد، چشمهایش قهوهای یا مشکی بیاندازه گرم و آرام بود، نه مژههای فرخورده و سربهفلککشیده داشت، نه چشمان درشت درخشنده و پرنور، نگاهش پر از گرما و آرامش بود، پلکهای نجیبش، چشمهای آرامش.
romangram.com | @romangram_com