#فصل_نرگس_پارت_34
کیان عزیزش نبود، دوستش هم نبود، او یک همکلاسی عادی بود که سنواتی را در کنارش گذرانده و طی کرده بود. حتی فکر میکرد به او که تنها یک همکلاسی است، بیش از اندازه بها داده است و آن پسر ارزش ندارد. بههمینعلت اینکه جلوی او ضایع شود یا نشود یا او معطل شود یا نشود، هیچ اهمیتی نداشت. او بیقرار بود و درد خودش را نمیدانست؛ درد بیدرمانش. نمیدانست درد و ناراحتیاش از چیست که اگر میدانست پی درمان و دوایش میرفت. از نیامدن آن دختر چادری غمگین بود؟ نبود. اعتقاد داشت که نیامدن و نبودن آن دختر هیچ تأثیری در حال اکنونش نداشته و هر انسانی در زندگیاش ممکن است چنین حالتهایی را تجربه کند و این کاملاً عادیست؛ اما چه کسی میتواند خود را بشناسد؟ خودشناسی یعنی خداشناسی و امین از این حرفها خیلی بیشتر از خیلی دور بود.
صدای نتهای پیانو در اتاق تاریکش پیچید و او را که میان خواب و بیداری و در رؤیا به سر میبرد، به حقیقت بازگرداند. با تعجب چشمهای نیمهباز و صورت پر از اخمش را گرداند تا موبایلش را بیابد. صدا از جالباسی میآمد. با رخوت و گردندرد از تخت پایین آمد و با گامهای نااستوار، دست در جیب شلوار مدرسهاش کرد و موبایلش را که زنگ میخورد، بیرون کشید. ناشناس بود ]...0913[ به این فکر میکرد که از اصفهان با او چهکار دارند؟ موبایل همانطور با آن صدای بلند زنگ میخورد.
بالاخره به خود آمد و از خوابش جدا شده، دکمهی سبز را روی صفحه کشید و پاسخ داد:
- بله؟
همان لحظه در اتاقش باز شد و مادرش با موهای آشفته و چشمان قرمزی که نشان از خواب بودنش میداد، با اخم و ابروهای گرهخورده در چهارچوب در ظاهر شد. صدای دختری در گوش امین پیچید.
- سلام.
مادرش آهسته و با حرکات دست، با حرص فراوان به امین فهماند که «الان وقت تلفن صحبتکردنه؟»
امین سری به معنای باشه تکان داد و دستش را به نشان عذرخواهی و اظهار شرمندگی روی سـینهاش گذاشت و پاسخ گفت:
- علیک سلام.
خمیازهای کشید و مادرش رفت و در را بست. همانطور که خمیازه میکشید، ساعت دیواری گرد اتاقش را هم نگاه کرد و خشکش زد، سه صبح؟ آن دختر گفت:
- من نوشینم، نشناختی؟
romangram.com | @romangram_com