#فصل_نرگس_پارت_33
خداراشکر گفت که به پنجشنبه و جمعه خوردند و میتواند دو روز تعطیل را بدون آنکه به آن دمدمیمزاج مرموز فکر یا حتی او را ببیند، عشق و حال کند. بدون هیچ تغییر حالتی در شیوهی نشستن لمیدهاش یا حتی مردمکهای چشمهایش، خشدار گفت:
- نه.
پدر بلافاصله با نرمی گفت:
- غذات رو بخور، سر سفره هم درست بشین.
اما امین بیحال و کمی اخمو، با بدقلقی گفت:
- نمیتونم.
پدر که در دهانش لقمهای بود، آهسته آن را جوید و در همین حین نگاه خصمانهاش را از روی امین برنداشت. امین هم میفهمید و خود را به نفهمی میزد. لقمهی پدر که تمام شد، با تشر گفت:
- این سفره و این غذا حرمت داره امین، یا مثل بچهی آدم بخور یا برو تو اتاقت بتمرگ.
حس امین هیچوپوچ بود؛ مثل یک ربات آهنیتنظیمشده، با آرامش صندلی چوبی غذاخوریاش را عقب کشیده و برخاست.
بشقابش را برداشت و بر سر اجاق گاز، با بیخیالی غذایش را در قابلمه پس ریخت، بشقاب آبیرنگ شفاف فرانسویشان را در سینک ظرفشویی گذاشت و از آشپزخانه خارج شد. سالن هال روشن از دو لوستر پنج لامپِ را طی کرد و درون اتاق تاریکش خزیده، چمباتمه زد.
چند لحظه به اتفاقاتی که از ظهر رخ داد، ذهن سپرد. فکر که میکرد، مدام به این نتیجه میرسید که مانند جنازهها رفتار کرده و ناهار نخورده است، شام هم که این بساط. هیچ درسی هم نخوانده بود، اینترنت هم نداشتند و او حس میکرد دیگر به مرز دیوانگی و بیماری دوقطبی نزدیک است.
هرچه فکر میکرد، در ذهنش ردی از ناراحتی برای نیامدن آن دختر چادری نبود، او حتی کینه هم نداشت و اگر میخواست ناراحت باشد، شاید ناراحتیاش از این بود که به کیان گفته بود آن دختر مرموز امروز میآید و او نیامد و حالا ضایع شده است؛ که چنین چیزی از امین شریعتی محال ممکن بود.
romangram.com | @romangram_com