#فصل_نرگس_پارت_32
امین پیش خود پنداشت که شاید معلم است. کیف روی سـینهاش یک مزاحم به تمام معنا بود، با بیحوصلگی باز پایش را دراز کرد و کیفش را روی زمین انداخت. کیان چپچپ نگاهش کرد، این حرکات در مجموع از امین بعید نبود؛ اما امروز دوزش بالا رفته و خطرناک میزد؛ چون برای امین، اصلاً اینها کوچکترین اهمیتی نداشتند. طرز فکر دیگران برایش جوک مضحکی محسوب میشد و درعینحال، دوست نداشت دیگران درباره او به غلط فکر کنند و عقیده داشت که اگر واقعاً بد است، بگذار در نظرشان بد باشد؛ اما اگر خوب است و ذاتش زیباست، خواهان این بود به چشمانشان خوب بیاید و خوب دیده شود، قضاوت غلط اگر چه به زیبایی، کمر را خم میکند.
سرش را به لبهی صندلی ایستگاه تکیه داده و گردنش اذیت شد، باز راست نشست.
دوچرخهسواری جوان که پیراهن آبی و پلیور قهوهایرنگ به تن داشت، از روبهرویشان عبور کرد. ماشینها از دو طرف میگذشتند. زانتیای مشکیرنگی پارک کرده بود، پرایدی بهسرعت از بغـلش عبور کرد و آینهبغـل زانتیا با تقی شکست و کج شد. امین دستبهسـینه نظارهگر بود و کیان هم با شنیدن صدا، سرش را از موبایلش درآورده و حواس به رانندهی مبهوت زانتیا سپرد. پراید نقرهای تازاند و رفت. فحشهای آن پیرمرد، رانندهی زانتیا را هم به جان خرید.
امین با خستگی نگاهشان میکرد.
چندین دوچرخه رد شدند. اکیپ پسرها یا دخترهای جوان رفتند و آمدند. ماشینهای مختلفی گذشتند. ترافیک شد، دعوا شد، نوشین آمد. اتوبوس سه مرتبه آمد و رفت. ایستگاه خلوت و خالی شد، کیان رفت، نوشین رفت، ترافیک خوابید، ساعت به دو نزدیک شد و دختر چادری نیامد که نیامد که نیامد.
***
با غذایش بازی میکرد. پدر، پسرش را خطاب قرار داد:
- چته؟
امین اما جای پاسخگفتن، چنگال را در رشتههای چرب ماکارونی پیچاند و یک تای ابرویش را بالا انداخت و وقزده به چنگالش خیره ماند. پدرش در فکر دیگری به سر میبرد، اینکه این پسر این روزها عجیب شده است؛ ولی مادرش پرسید:
- عصر باز از مدرسه چیزی خریدی و خوردی؟
مادر این را پرسید، چرا که میپنداشت او سیر است و نمیخورد و امین حس کرد که از مدرسه متنفر است؛ چرا که او را به یاد آن دختر میاندازد.
romangram.com | @romangram_com