#فصل_نرگس_پارت_31
کیان از جیب پشت کیف اداری پدرش، موبایلش را بیرون کشید و با روشنکردن اینترنتش، شروع به چککردن پیامهایش کرد. در همان لحظه که پاسخ یکی از دوستان اینترنتیاش را مینوشت «به من چه ربطی داره» امین را مورد خطاب قرار داد:
- هوی!
امین کلاه سوییشرت مشکی-فسفریاش را بر سر کشیده و دو دستش را در جیبهای سوییشرتش فرو بـرده و به کیان نگاه کرد، کیان نگاه ریزی به او که گویی سردش شده بود انداخت و ادامهی متنش را نوشت. گفت:
- دیروز بهزاد میگفت اگه همینطوری پیش بری درجهت رو کم میکنه. ناظریا مثلاً.
امین نگاهش به در آبیرنگ شاهد بود.
- کم کنه، خسته شدم دیگه.
راجع به اتاق گپی که هردویشان همراه با طاهر و احسان در آن فعال بوده و شاخهای گپ محسوب میشدند، صحبت میکردند. امین از ناظربودنش خسته شد، چرا که همه پاچهخواریاش را میکردند و هیچکس نمیآمد مثل یک انسان به طور کاملاً عادی و صمیمی با او صحبت کند. کسی کمتر از آقا امین خطابش نمیداد، این توجهات عاریهای و از سر اجبار و چاپلوسوارانه را نمیپسندید، به کسی هم نگفته بود که در یک گپ دیگر فعلاً مشغول است.
کیان وارد تلگرامش شد و با خونسردی گفت:
- تو امروز یه چیزیت میشه.
امین بیتوجه به حرف کیان، خود را روی صندلی کشید و لمیده، پاهایش را دراز کرد و بیربط گفت:
- خوابم میاد کیان.
یک خانم چادری و عینکی همان لحظه از جلوی امین گذشت و امین در یک آن پایش را پس کشید تا مانند ماجرایش با آن دختر چادری نشود، زن هم گذشت و رفت.
romangram.com | @romangram_com