#فصل_نرگس_پارت_30


کیان در کنار امین، زیر نور آفتاب و در پیاده‌روی کاشی‌کاری‌شده‌ی بغـل خیابان، به مقصد ایستگاه قدم می‌زدند و کیان گفت:

- من میگم از صبح کلافه بودیا، می‌خواستی رخ یار رو ببینی؟

امین که طبق معمول دو دستش را در جیب‌هایش فرو کرده بود، به در دبیرستان دخترانه که بسته بود نگاه کرد. هنوز زنگ آن‎ها نخورده بود، لبخندش کم‌رنگ اما دل‌نشین بود.

- رخ یار؟ رخش رو هنوز مثل آدم ندیدم.

کیان نگاه عاقل‎اندر‎سفیهانه‌ای به او کرد و با تمسخر گفت:

- آهان. نه قیافه‌ش رو دیدی، نه حرف می‎زنه، نه اسمش رو می‎دونی و نه می‎دونی چند سالشه. دقیقاً چه تبادل اطلاعاتی تا الان صورت گرفته، میشه بگی آقای مهندس ژئوفیزیک؟

امین لـب کج کرد و دست چپش را از جیب شلوارش درآورد.

- خب برادر من وقتی حرف نمی‌زنه من نمی‌تونم برم یقه‌ش رو بچسبم و بگم بگو اسمت چیه که. به نظر خودت میشه؟

و با خود خندید. کیان تنها سری با تأسف تکان داد و در خیال خود نقشه کشید که هرطور شده امین را ضایع کند و آن دختر چادری تعریفی را به حرف آورد. احساس می‌کرد امین بچه شده است. تا آنجا که او در این چند سال از امین شناخت داشت، می‌دانست پسری نیست که کوچک‌ترین اهمیتی برای دختران قائل شود. همواره بی‌اعتنا می‌رفت و می‌آمد و اگر دوستی‌ای در این دوران با دختران داشته، از سر هـ*ـوس یا تمایلاتش نبوده است.

امین زیاد حرف می‌زد؛ اما مطمئن بود که چنین مقصودهایی از دوستی‌های نسبتاً کم‌تعدادش نداشته است و تنها هدفش، کنجکاوی و یا تجربه‌ی ارتباط و هم‌کلامی با یک مؤنث بوده و بس، امین عوضی نبود.

به ایستگاه رسیدند. امین در راست‌ترین جای ایستگاه که همان صندلی خودش قرار داشت، نشست و کیان هم بی‌خبر از همه‌جا روی صندلی سمت چپ امین (صندلی مقدس) جلوس کرد. امین خواست کلید کند که از روی صندلی بلند شود؛ اما ساکت شد و حرف را بر زبان ریخته، لـب بست.


romangram.com | @romangram_com