#فصل_نرگس_پارت_28


پدرش باز طعنه زد:

- خبریه که این‌طور درس می‌خونی آقای اهل کتاب؟

امین از جهتی از حرف‌های احمقانه‌اش خنده‌اش گرفته بود و از جهتی دیگر نمی‌دانست از شدت شرم و خجالت چه کند، هیچ نمی‌پسندید که پدرش ماجراهای دختر چادری و خرشدن پسرش را بداند. سر بالا گرفت و آرام گفت:

- تحقیق بود، باید انجام می‌دادم.

در دل ارواح عمه‌ای به خود نثار کرد و یادش آمد که برادر عمه‌اش روبه‌رویش ایستاده، باز خندید.

خنده داشت آخر، خود امین هم نمی‌فهمید چه می‌کند؟ فقط یک کار، یک عمل که آرامش کند و رضایتی هرچند موقت و بی‌ارزش و احمقانه نثار بی‌قراری‌اش کند، کافی بود.

پدر به چهارچوب در تکیه داد و با همان چشمان سبزرنگ که گویی منطبق‌شده‌ی گوی‌های سبز امین بود، به پسر جوانش خیره ماند و گفت:

- این بیشتر شبیه به پزدادن بود تا تحقیق امین.

طوری جدی صحبت کرد و به شیوه‌ای نامش را آخر جمله خواند که امین بی‌برووبرگرد و با ثانیه‌ای فکرکردن، فهمید ترجمه‌ی حرف در لفافه پیچیده‌ی پدرش این است که به من دروغ نگو؛ اما او دروغ نگفته بود که حالا شرمنده باشد. واقعاً داشت راجع به نویسنده‌ی موردعلاقه‌ی آن دختر چادری تحقیق می‌کرد و حالا اینکه جریان را کامل بازگو نکرده است، نامش پنهان‎کاریست نه دروغگویی.

از خودش دفاع کرد.

- نه، جدی داشتم تحقیق می‌کردم.


romangram.com | @romangram_com