#فصل_نرگس_پارت_26


دختر چادری از صفحه‌ی رمانش نگاه برداشت و خیلی کوتاه، چشمش جاده‌ی آسفالت را که آفتاب بر آن می‌تابید، هدف گرفت. امین حدس زد که منظور صحبتش را نگرفته است، بی‌آنکه نگاه از او بگیرد گفت:

- تندخوانی رو میگم.

اندکی سکوت برقرار شد، امین صدای خواننده را ساکت کرد تا دختر چادری بتواند با آرامش بیشتری رمانش را بخواند. نگاه به ساعت موبایلش انداخت «p.m. 12:34» با خود فکر کرد که الان است که محمد برسد و دختر چادری را ببرد. کمی فکر کرد. دلش می‌خواست به‌نحوی نام دخترک را از او بپرسد؛ اما ترسش از آن بود که از خود دورش کند. بالاخره یک اسم بود دیگر، سعی می‌کرد بر خود کنترل داشته باشد و بتواند حساب شده و با تمرکز اسم کوچکش را بفهمد. درحالی‌که با لبخندی خنده‌مانند از نقشه‎ی خودش، به ستمگری و ذهن مریض و خراب خویش می‌خندید، سعی کرد عادی جلوه کند.

- میشه اسم کتابی رو که می‌خونی بهم بگی؟

و با چشمان سبز خیره‌اش، حرکاتش را پایید. دختر این بار نامحسوس عمل نکرد؛ یعنی اصلاً سعی نکرد که نامحسوس عمل کند، سرش را با اضطرابی که در چشمانش فریاد می‌زدند از کتاب بلند کرد و نیم‌نگاه‌ ریزی به چشمان پر از خونسردی امین انداخت و خیره به آن‌سوی خیابان، هیچ نگفت. امین اما پنداشت که از این حرف او منزجر شده است که چنین واکنش نشان دهد. با آنکه کار خاصی نکرده بود، پشیمان شد؛ ولی نمی‌توانست از خیر دانستن نام دختر بگذرد، باز سعی کرد مؤدب باشد.

- می‌تونم چند لحظه کتابت رو ببینم؟

شیرینی این احترام‌گذاشتن‌ها و این مردانه رفتارکردن‌ها زیر دندانش جا خوش کرد و این ادب تحمیلی به مزاج خودش هم خوش آمد. دخترک این بار نگاهی به پایین صفحه‌ی کتابش کرد و آن را بست. زمانی‌که کتابش را بست، یک لحظه روح از تن امین جدا شد و پنداشت که می‌خواهد مانند ماه قبل، بگذارد و بی‌هیچ پاسخی برود.

پیش خود قسم خورد که دیگر اصلاً این حوالی پیدایش نشود که غرور نداشته‌اش، بد لگدمال خواهد شد؛ ولی دختر با متانت مختص خودش و اندکی اضطراب، کتاب را که جلد صورتی‌رنگی داشت، روی صندلی مقدس قرار داد و مشغول مرتب‌کردن کیف و وسایلش شد.

امین می‌خواست همان‌جا روی صندلی خودش بایستد و فریاد بکشد «ایول به مخم» ولی کنترل کرد و تنها با لبخند ریزی، هیجانش را نمایان ساخت. از ترسی که از رفتن یک دختر به جانش افتاده، خنده‌اش گرفته بود.

کتاب را آقامنشانه برداشت و بدون توجه به نام و نویسنده و قطرش و... صفحه‌ی اولش را باز کرد که نام صاحبش را که همان دختر چادری بود ببیند. در صفحه‌ی بسم‌الله که چیزی ننوشته بود. ورق زد. در صفحه‌ی اطلاعات کتاب، گوشه‌ی سمت راست چیزی با خودکار آبی نوشته شده بود، با هیجان و به امید آنکه اسم و اثری از دختر باشد خواند؛ ولی نوشته و مهر زیرش باعث شد که فحش فجیعی به خود و مخش بدهد.

«این کتاب مختص به کتابخانه‌ی ]...[ شیراز است و از یابنده تقاضا می‌شود که در صورت یافتن کتاب، آن را به یکی از کتابخانه‌های سراسری شهر، بسپارد»


romangram.com | @romangram_com