#فصل_نرگس_پارت_25
خواننده همچنان با آن صدای آرام و سوزناکش میخواند و امین به این فکر میکرد که صدای خواننده خشدار شده است، چرا که مدام ترانه را پخش میکرد و دو هفته قرار بر گوش خود و دیگران نمیگذاشت، عادتش بود دیگر. تا چیز جدیدی به دست میآورد آنقدر به آن میچسبید که در آخر پس از مدت کوتاهی برایش خستهکننده و ناخوشایند شود.
صدای ورقزدن کتاب آن دختر، حواسش را بهسمت چپش جمع کرد. با سرعت کلمات را با حرکت بیصدای لبهایش میخواند و انگشت اشارهاش را همنوا با حرکت چشمهایش بر سطربهسطر خطوط کتاب جلو میبرد. فیالفور مغزش چراغ داد که او شاگرد تندخوانی است و احتمالاً در حال تعلیم و آموزش است که حرکات تازهکاران را انجام میدهد. به ذهنش زد که در روز آشنایی با نوشین هم، او داشت کتاب میخواند و لبهایش تندتند تکان میخوردند و بیصدا کلمات را ادا میکردند. آن روز متوجه نشده بود.
پس از گذر حدود یک ماه از اولین دیدارشان که در سکوت سپری شده بود، امین دهان باز کرد و خطاب قرارش داد:
- شاگرد تندخوانی هستی؟
لبهای دخترک از حرکت جا ماندند و نیمنگاهی از گوشهی چشم، بهسمت امین پرتاب کرد؛ خیلی کوتاه، خیلی بیاراده. امین اما برق نگاه مشکیاش را ربود. او که میدانست از دختر جوابی نمیآید، خودش با مکث کوتاهی گفت:
- تندخوانی خیلی خوبه، مهارته.
امین که تمام حواسش را پی آن دختر گذارده و به او سپرده بود، این بار متوجه رضایت چشمان دختر شد. متوجه شد که از تعریفش خوشش آمده است. دختر بیچاره نه لبخندی زد و نه عکسالعملی نشان داد؛ اما امین از حرکت ریز پلکهایش فهمید که خوشش آمده است. امین بینهایت پسر دقیق و تیزی بود. فهمیدن رضایت یک دختر خجالتی برایش کاری نداشت. در این مدت هم به طور کامل به این نتیجه رسیده بود که خجالتیها، خیلی راحت و تابلوتر از الباقی و امثال نوشین و... احساسات خود را به نمایش میگذارند. چرا که خجالتیها، سادهدل هستند و ساده بودنشان، نمیتواند آنها را دورو سازد. آنها این توانایی را ندارند که اخم کنند ولی خوشحال باشند، یا بخندند ولی ناراحت و غمگین باشند.
امین که این افکار در ذهنش راهبندان ایجاد کرده بودند، با خود یک لحظه اندیشید که این اخلاق دختر چادری، میتواند مانند خلقوخوی مادرش باشد.
از این فکر لبخندی به لب آورد. مادرش یک فرشته بود، این دختر مدرسهای هم فرشته است؟
با خود که تعارف نداشت، از او خوشش آمده بود. فقط دو مانع سر راهش بود، یکی آن محمد نامِ جوان و پراید هاچبکش که همچنان به دنبال دخترک میآمد و دیگری خود او که با رفتارش، سدی محکم و قوی دور خود ساخته بود و این سد به طور کامل از پیشروی بیشتر امین ممانعت میکرد؛ اما او برخلاف تصورات دختر چادری قصد پیشروی نداشت، همین ارتباطهای کمتر از کم هم او را قانع میکرد.
او دلش خواهان یک دوستی پاک و بیریا بود؛ اما میدانست اگر پیشنهادش را مطرح کند، به آن محمد خواهد گفت که دیگر سمت ایستگاه نیاید و همان درب مدرسه بیاید دنبالش که به طور کامل با امین روبهرو نشود. کمی از این فکر دلش گرفت. باز رو سمت آن دختر کرد و خواست حرفهایش از محدودهای معین، بیشتر جلو نرود.
- من از روی یه کتابچهی آموزشی، تا حدودی کار کردم. تأثیر هم داشت، نه اینکه بیاثر بوده باشه؛ ولی خب، تأثیری رو که کلاس و استاد میذاره نداشت.
romangram.com | @romangram_com