#فصل_نرگس_پارت_24


- باشه.

صدای پدرش از پشت تلفن، کمی ناواضح رسید که می‌گفت:

- بهش بگو زود بیاد.

مادرش هم پشت خط به امین گفت:

- بابات میگه زود بیا. امین اگه تا یک رسیدی، با هم می‌خوریم. نرسیدی و دیرت شد دیگه خودت باید غذا بکشی و بخوری، خب؟ غذا دم‌پخته.

امین دلش رفت. لعنت فرستاد بر نوشین که موجب شده بود دیرتر به ناهار مورد علاقه و خوش‌طعمش برسد.

***

روزها از پی هم می‌گذشتند و امین به دیدن هرروزه‌ی آن دختر چادری عادت کرده بود. حرفی بینشان ردوبدل نمی‌شد، تنها سر جای همیشگی خودشان با همان فاصله‌ی یک صندلی می‌نشستند امین به این یک صندلی می‌گفت «صندلی مقدس» زیرا آن دختر تحت هیچ شرایطی جایش را نزدیک به امین انتخاب نمی‌کرد و از سر ناچاری هم گاهی می‌ایستاد. امین هم حرفی نداشت و برایش فرقی نداشت که او کجا بنشیند.

گاهی که دختر چادری را در ذهنش بی‌اندازه به خود نزدیک می‌دید، سعی می‌کرد با تکرار این عقیده که آن جریان مسئله‌ای بود که تمام شد و رفت، او را از ذهنش پس بزند و تا حدودی هم موفق بود، هم ناموفق. چرا که بدون کوچک‌ترین خواسته یا اراده‌ای از سوی خودش، هر دختری را با آن چادری مقایسه می‌کرد.

این چیزها در نظر امین نمی‌آمدند، او دل‌سردتر از پیش، توجهی به وجود آن دختر نمی‌نمود. دیگر دوستان و آشنایانش هم متوجه شده بودند که امین را با این خلق فوق بی‌حال جدید یک چیزی می‌شد.

باز یک آهنگ با صدای معمولی، ایستگاه و صندلی مقدس و دختر چادری و کتاب در دستانش.


romangram.com | @romangram_com