#فصل_نرگس_پارت_23

- هوا خوب بود؟

امین خنده‌اش گرفت، این کنایه‌ها را کجای دلش می‌گذاشت؟ حوصله‌ی شوخی نداشت و از خودش خجالت کشید که پدر و مادرش چنین دیدگاهی نسبت به او دارند. شرمش شد. بحث را تغییر داد.

- پیاده دارم میام خونه. چیزی نمی‌خوای بگیرم؟

مادر بود، زن بود و ساده‌دل. به‌سرعت مبحث قبلی را فراموش کرد و گفت:

- پیاده دور نیست؟

با کمی مکث گفت:

- اگه می‌تونی یه ماست بگیر.

امین موبایلش را لای بناگوش و شانه‌اش نگاه داشت و کیفش را درست روی شانه‌اش کول کرد و با اخم جواب داد:

- ماست چی؟

از خریدکردن متنفر بود.

- هرچی، فقط کم‌چرب باشه.

دو-سه مرتبه پلک زد و با خود فکر کرد این تمایل به خواب شدید از کجا می‌آید که این‌گونه پلک‌هایش سنگین شده‌اند؟ پلک که می‌زد به‌سختی می‌توانست دو مرتبه چشمانش را باز کند. ترسید در یکی از این پلک‌زدن‌ها بیفتد و فلج شود.

romangram.com | @romangram_com