#فصل_نرگس_پارت_22


نوشین رفت و شماره گرفت و راهی شد.

همان لحظه که نوشین به‌سمت دوستانش رفت، اتوبوس خط واحد جلوی ایستگاه ایستاد. امین اما دل‌زده، سوار نشد و دست در جیب و پیاده به راه ادامه داد. مسیر نسبتاً طولانی بود. با خود اندیشید که نهایتاً اگر خسته شد، تاکسی بگیرد.

موبایلش زنگ خورد. دو دوچرخه روبه‌رویش در پیاده‌رو حرکت می‌کردند و با صدای پیانوی تماسش، سرگرداندند و امین را دیدند. امین اما بی‌توجه پاسخ داد، مادرش بود.

- الو؟ جانم مامان؟

صدای مادرش کمی نگران به نظر می‌رسید.

- الو سلام امین‌جان. کجایی مامان؟ دیر نکردی؟

امین دست چپش را که در جیب شلوارش فرو کرده بود، بیرون آورده و مقابل خود گرفت و ساعت مچی‌اش را نگاه کرد، چهل و پنج دقیقه در ایستگاه نشسته بود؟ می‌دانست این طول زمان به‌خاطر خوابیدن ابتدایی‌اش بود که بعد پای دختر چادری به پایش خورد. دوباره دست چپش را در جیب شلوارش فرو برد و حس کرد حال معده‌اش خوب نیست.

- ببخشید، یه‌کم تو ایستگاه نشسته بودم، هوا خوب بود آخه.

به‌خاطر آورد سلام نکرده است.

- راستی سلام.

از پشت خط هم امین ابروهای مادرش را که اخم‌کرده و ناراضی بود می‌دید. پیش خود گفت «به خدا این بار خودم نخواستم.» خودش هم فهمید بد صحبت کرده و مفهوم را نادرست رسانده که مادرش با نارضایتی و نوعی طعنه‌زنانه گفت:


romangram.com | @romangram_com