#فصل_نرگس_پارت_21

اما حال، احساس کرد کوچک شده و دیروز آن دختر با آن بی‌ادبی، بی‌هیچ حرفی رفت و کنار ایستاد و حتی اجازه نداد حرف‌های امین تمام شود. حالا سوار ماشین قراضه‌ی محمد نام ریشویی می‌شود و اصلاً هم اهمیتی به پاکی و حرمت آن چادر روی سرش نمی‌دهد. حالش از خود و افکار و اطرافیانش که لجن‌ترین‎ها بودند به هم خورد. می‌پنداشت که او دختر پاکیست و برای وجود خویش حرمت قائل است که دیروز جواب حرکت نادرستش را نداد و امروز آن‌طور با احترام پاسخش را داد. اگر می‌دانست چنین دورویی است، محال ممکن بود که ساکت بنشیند. طوری در ذهنش از آن دختر متنفر شده بود که داشت برنامه می‌چید مثلاً یک کاری خواهد کرد، یک حرفی خواهد زد که دخترک چادری اشکش در خیابان سرازیر شود و از امین عذر بخواهد. سردردش اوج گرفت.

- خب حالا تو از خودت بگو.

باز خنده‌اش زهرماری و کم‌رنگ بود، به یاد خود و دیالوگ‌های ماندگارش در ابتدای ارتباطاتش جهت مخ‌زنی و دلبری افتاد «اصل بده»، «از خودت بگو».

پلک‌های سنگینش را چند مرتبه آرام بر هم کوفت و با نگاه به خیابان و دخترانی که تعداد عدیدی از آن‌ها کاسته شده بود، خمیازه کشید و از جا برخاست. کیفش را به شانه‌ی راستش آویخت و به طور کامل ترانه‌ی کم‌صدای موبایلش را خفه کرد و او را در جیبش گذاشت. رو به نوشین، دختر چشم مشکی با موهای چتری قهوه‌ای‌اش گفت:

- باید برم.

ناگاه صدایی در ذهنش گفت «فقط می‌خواستی اون چادریه بره که از جات بلند شی؟» توجهی نکرد. دو دستش را در جیب شلوار پارچه‌ای‌اش فرو کرد و بی‌ربط به این فکر کرد که دقیقاً چرا امروز صبح حوصله نداشت و شلوار جینش را نپوشید؟

نوشین نیز از جا برخاست، کمی بهش برخورده بود. امین توجهی نمی‌کرد و آن لحظه فکرش درگیر این بود که نوشین قدش از او کوتاه‌تر است، آیا قد آن چادری هم از او کوتاه‌تر است؟

اینکه امین به اخلاقش توجه نمی‌کرد و هر حرفی را هر زمانی به زبان می‌آورد، نشان از قیافه‎گرفتن یا بی‌ادبی‌اش نمی‌داد. اینکه حالا کل حرف‌های نوشین را به دیدن اجزای یک صحنه‌ی تلخ و بی‌اهمیت فدا کرده است یا اینکه حال با ندیدن ذوق و تمایل نوشین، برخاسته و می‌گوید باید بروم یا کم حرف‌زدن‌هایش، هیچ‌کدام قیافه‌گرفتن نبود. یا طوری که دیگران فکر کنند او مغرور است و این حرف بیخود که شرف هر مرد، به غرورش بسته است، این‌ها هیچ ربطی به یکدیگر نداشتند و امین تنها داشت مقابله می‌کرد. تنها چیزهایی را که برایش ریزترین اهمیتی نداشتند کنار می‌زد و برایش طرز تفکر آن دختر اهمیتی نداشت.

مشکلش همیشه این بود که نمی‌خواست قبول کند که اشتباه کرده است. عذرخواهی برایش آب‌خوردن بود؛ ولی چه عذرخواهی‌ای؟ زمانی‌که پشیمان نبود و الکی تنها به زبان می‌آورد تا مخاطبش را راضی و راهی کند؛ مثلاً همین حالا که نوشین با اعتراض از رفتار بد او با اخم روبه‌رویش ایستاد و امین در جواب، به طور کامل، بی‌خیال گفت:

- خیله‌خب ببخشید خانم نوشابه.

امین این را گفت، درحالی‌که اصلاً قبول نداشت اشتباهی کرده، چه برسد به اینکه بخواهد پشیمانی‌اش را ابراز یا قبول کند.

امین از آن مجموعه انسان‌هایی بود که حرف‌زدنش خوب بود؛ اما عمل‌کردنش می‌لنگید.

romangram.com | @romangram_com