#فصل_نرگس_پارت_18
باز دهان گشود و با صدای خشدارش گفت:
- جانا، ایهام.
دختر زیپ کیف سیاهش را باز کرد و درحالیکه در آن پی چیزی میگشت، گفت:
- چی؟ صداتون رو نشنیدم.
ولی توجه امین به اخم غلیظترشدهی آن دختر چادری بود. محو و متحیر و نادانسته، ناخودآگاه دستش روی ولوم موبایلش رفت و آن را کمتر کرد، تا جایی که دخترک شاهدی، متعجب شد و سرش را بلند کرد و زاویه نگاه امین را شکافت.
- چیزی شده؟
امین نتوانست با وجود آن دختر شاهدی میانشان، ببیند که دختر چادری با رضایت از کمشدن صدای ترانه، از آن لبخندهای خندهمانند به لب آورد و با آرامش بیشتری مشغولخواندن باقی کلمات شد.
دختر شاهدی موقشنگ که نوشین نام داشت، با تعجب از سیر نگاه محوماندهی امین، سرگرداند و دید یک دختر چادری و چند آدم بزرگ و... باقی هم همه بچههای مدرسهی خودش بودند. باز با یک ابروی بالارفتهاش به امین نگاه کرد و امین بیتوجه به همهچیز، دو دستش را از آرنج به زانوهایش قائم کرد و خم شده، دو دستش را روی سروصورتش کشید. حالتی که درد را فریاد بزند.
نوشین ابتدا مبهوت به دوستانش که از خودش بدتر متعجب بودند؛ ولی باز هم از رو نمیرفتند و معلوم بود از آنجا تیکهبارانش کردهاند، نگاه کرد و باز روی امین خیره ماند. پیش خود پنداشت که امین گریه میکند و بههمینعلت سریع و نگران گفت:
- چی شد؟
امین حال خودش را نمیفهمید، داغان و ازدسترفته بود. اعصابش خراب و خفقانگرفته بود. دلش میخواست چند ثانیه همهی صداها قطع شوند و بتواند آرامش پیدا کند. بیقراری خاصی داشت و گویا در تور یک صیاد ماهر گیر افتاده است و به هیچ شیوه نمیتواند خودش را از آن رها کند. در همان حال که انگشتهایش را لای تاربهتار موهای قهوهای تیرهاش میکشید و از تکرار این کار، اندکی تخدیر میشد، با خود گمان کرد که این دختر پرحرف دیگر که بود؟
romangram.com | @romangram_com