#فصل_نرگس_پارت_17
دستبهسیـنه نشسته و خیره به ماشینهای سواریای بود که عبور میکردند. موبایلش را که در دست داشت، دوباره روشن کرد و ترانهای گذاشت؛ یک آهنگ آرام، با ریتم آرامتر و کلمات دلنشینتر و عارفانهتر. صدایش را کمی بالا و پایین کرد تا به حد موردپسندش برسد و آزاری هم برای دیگران نداشته باشد. همانطور دستبهسیـنه، چشمهایش را بست و محو سیاهی پشت پلکهایش، در خلسههای خوابآور غرق شد. صدای نازکی او را خواند:
- میبخشید آقا؟
پیش از آنکه با آن سرعت چشم باز کند، میپنداشت که صدای دختر چادری سبزه است. نگاه که چرخاند، روبهرویش دختر نوجوانی را دید که فرم سرمهایرنگ شاهد را بر تن کرده و خبری از چادر مشکی نبود که هیچ، موهایش را آنچنان کج کرده و خوشفرم روی صورتش ریخته بود که لحظهای شک کرد، شاهد و این حرفها؟!
بیاراده بهسمت راستش نگاه کرد. دو صندلی فاصله و وجود آن دختر، درحالیکه سرش را در کتابی فرو کرده و با اخم و جدیت مشغول خواندن بود. نگاه امین به لبهای دخترک بود که با کلمات کتاب، جلو میرفتند و تندتند میخواندند. آن یکی دختر موقشنگ را از یاد بـرده بود، نگاهش را با تأخیر به چهرهی دخترک که شرارت و شیطنت از آن میبارید، دوخت و لـبهای خشکش را تکان داد:
- بله؟
اگر حسش و حالش بود، اگر آن لحظه فکر آینده و عاقبتش به سرش نزده بود، نه اصلاً اگر آن دختر چادری آنجا نبود و نمیشنید، بیشک پاسخش بهجای بله، یک «جانم» با ادا و اصول بود؛ ولی نگفت.
نگفت و خجالت کشید، از روی آن دختر و حیایش شرم کرد و خواست یک بار هم که شده، طعم جدیت را بچشد و اگر دختر موقشنگ پیشنهادی داد، رد کند. اصلاً خجالت هم نمیکشید، برای خودش هم جالب شد که بداند این وجه شخصیتش چه شکلیست.
دختر که کفشهایش ست کیف مشکیرنگش بود، با همین تکواژه امین بیحال و مریض، احساس راحتی کرد و روی صندلی سمت راست امین نشست و کیف مدرسهی کوچکش را مانند امین روی پایش گذاشت؛ بیآنکه امین دعوتش کند، بیآنکه خودش حیایی داشته باشد. امین حس کرد که دختر میخواهد هم دلبرانه صحبت کند و هم جدی و سنگین باشد، پیش خودش با نیشخندی گفت: «خدا و خرما با هم؟»
دختر پا روی پا گذاشت و به چهرهی بیخیال امین، خیره شد و گفت:
- میشه اسم این آهنگی رو که دارید گوش میدید بگید؟ خیلی جذابه!
امین نکتهسنج بود. خودش هم گاهی از دست این احساسات و افکار بیخودی که گاهی سراغش میآمدند کلافه میشد؛ مثلاً همین حالا حس کرد از «جذابه» این دختر که بیش از حد عـشوه قاطیاش داشت، متنفر شد و خوشش نیامد. با آنکه بدتر از این را هم دیده بود؛ مثلاً باید باور میکرد که این دختر تنها برای دانستن اسم آهنگ از آن سر خیابان آمده اینجا. خر نبود و میفهمید که صدای آهنگش تا آنجاها نمیرود و نهایتاً تا گوش همین دختر چادریای که با فاصلهی دو صندلی، نشسته بود و حواسش پی کتاب بود. میفهمید که آن چند دختری که با خنده و پچپچهای دخترانه، آن سر خیابان نگاهش میکنند منظورشان چیست. متوجه خندهها و اشارههایشان که شد، کل ماجرا را خواند و بدش آمد. بدش آمد که این دختر بهاصطلاح با دلوجرئتشان آمده بود که شرطبندی را ببرد و مخ امین را بزند. میفهمید که اسم آهنگ بهانه بود، او همواره میفهمید و فقط خودش را به خریت میزد.
چشمهایش با اخم روی تکتک دختران گروه شرطبندی میگذشت و آنها هم از حد خنده و شوخی و هیجانشان، با این نگاه اخمآلود از راه دور امین، کاسته شده بود. از گوشهی چشم دید که دخترک چهرهاش را دید میزند. با نگاهش غافلگیرش کرد و دختر هم از رو نرفت و باز بیاختیار این مسئله در ذهنش جان گرفت «آخر شاهد؟!»
romangram.com | @romangram_com