#فصل_نرگس_پارت_16
روی صندلی نارنجی ایستگاه لم داد. در حال و هوای خودش، ناگهان حس کرد چیزی بهشدت با پایش برخورد کرد، با شتاب چشم گشود و در همین لحظه بیاراده دو پایش را جمع کرد. نگاهش به دختر چادری دیروز افتاد که با اخم و ناراضی نگاهش میکرد.
امین یک آن ترسید. بیآنکه بخواهد یا بتواند و یا حتی شعله نگاه دختر خیلی زیاد باشد، ایستاد و با احترامی که از خود سراغ نداشت و برای خودش هم عجیب بود، دست روی سـینه گذاشت و اظهار ندامت کرد:
- من رو ببخشید خانم! حواسم نبود، سرم درد میکرد.
و با نگاه بیحالش، نگاه متعجب دختر چادری سبزه را دید و اهمیتی نداد. بیاندازه خسته بود و سرش درد میکرد؛ اما به آن دختر و تعجبش به نحوی حق میداد. آن پسر بیسروپای دیروز و این پسر آقای امروز. این تفاوت در طی گذر دو روز، خیلی جالب نیست و چنین تغییرات ناگهانیای در اذهان تعریف نشدهاند؛ ولی امین خودش میدانست و خدایش که هیچ تغییری نکرده است. او فقط از فرط سردرد وحشتناکی که گریبانگیرش بود، روبهموت بود و حال شوخی و لودگی نداشت. هرکس که نمیدانست، خودش، خودش را میشناخت. در مواقع ناراحتی و خستگی لامتاکام دهان باز نمیکرد و در خیالات خود غرق بود و امروز نیز... .
سردرد که میگرفت، شقیقههایش بیاندازه نبض میگرفتند و چشمهایش خوابآلود و دردناک میشدند. حتی هنگام نگاهکردن به نورهای عادی، گویا یک توپ بسکتبال به وسط سرش میخورد و او گیج و منگ از اتفاق رخ داده، دیگر جایی را نمیدید و همهچیز سیاه میشد. حالا هم حس میکرد کمکم چشمهایش آب و روغن قاطی میکنند؛ چرا که درد طاقتفرسایش در حال نمو بود.
دخترک به فاصله دو صندلی، کنار امین جلوس کرد.
امین خمیازهای کشید و سر خم کرده، موبایلش را از کیف سیاهرنگش خارج کرد، قفلش را گشود و پی ترانهای میگشت تا گوش کند و تمرکزش را به دست آورد که چند پیام از تلگرام و اینستاگرام همزمان به نوار اعلان موبایلش ریختند. فکش منقبض شد و ناگهان حس کرد از این برنامههای مزخرف و وقتگیری که رفقایش رفیق نیستند و بودنشان بسته به یک چراغ وایفای بود، متنفر است.
عصبی بود، خودش هم نمیدانست چرا. هیچ اتفاقی نیفتاده بود، هیچ اتفاقی نیفتاده بود و عصبی بود. اینترنتش را خاموش کرد و منصرف از گوشدادن ترانه، هردو برنامه مزخرف موبایلش را پاک کرد. با قلبی که میدانست نهایت تا عصر باز هم خواهان این روابط مجازی خواهد شد و او بیگمان دوباره نصبشان خواهد کرد.
دیگر خودش را میشناخت، حالا که حذفشان میکرد، مطمئن بود که از ترک این دو نرمافزار مطمئن نیست و در آیندهای نزدیک باز به سراغشان خواهد رفت. همین شناختنها او را کلافه مینمود. آرزو داشت آنقدر جرئت و توان به خرج دهد که بتواند با نفسش مقابله کند و شر این ویروسهایی که مانند خوره زندگی و اوقات گرانبهایش را میجویدند، کم کند. خودش میفهمید و احمق نبود، انکار نمیکرد. میدانست فرصتهایش در حال گذرند، او هم او که تواناییها و استعدادهایش از هر نظر قابل تقویت بود و میتوانست خود را بالا بکشد و سرافکنده نماند. خدا اینها را برایش خواسته بود، فقط کافی بود یک لحظه اراده کند و قدمی در این مسیر بردارد. میدانست که میشود، دلش روشن بود.
ولی همواره در این لحظات که افکار عرفانی روح و ذهنش را تسخیر کرده، آرام میشود و فکری به جانش میافتد «حالا اگه اینترنت رو توی زندگیم کمتر یا حذف بکنم، تو اوقات بیکاری دقیقاً چیکار کنم؟» و باز بنبست و پیشگیری راه پیشین.
اینکه در زندگیاش، یک خط یکنواخت و سفید در میان سیاهی بود، انکارنشدنی بود.
romangram.com | @romangram_com