#فصل_نرگس_پارت_15
- اینا رو کارنامه کنکورم هم میتونه تأثیر بذاره امین. بابام میگه تمام حواست رو معطوف درست کن که کنکورت رو خوب بدی. خب من هم میگم این امتحانا و المپیادا هم تمرین و تجربهست دیگه، تازه چه بهتر اگه رتبه هم بیارم.
امین کتابهایش را دست به دست کرد و دست آزادش را در جیب شلوارش فرو برد. عادت داشت همواره یک دستش را در جیب شلوارش بگذارد. لبش را کج کرد و خیره به دبیر دینیشان که میرفت و در کلاس را باز میکرد، خطاب به کیان گفت:
- بهش بگو یکیشون رو بذاره شرکت کنی.
خنده خشک و کوتاهی زد و ادامه داد:
- بگو سال دیگه تموم حواست رو به درست میدی.
سمت کلاسشان حرکت کردند و کیان باز دستی به صورتش کشید و سپس دو دستش را در جیبهایش فرو برد، غر زد زیر لب:
- باز با این بوق کلاس داریم؟
امین خندید و فحش زیبایی را به جای نقطهچین میان کلام کیان قرار داد. همه از دبیر دینیشان متنفر بودند. خیلی خشکمذهب و مزخرفاحوال درس میداد و هرگونه سؤال و پرسشی از سمت دانشآموز را نادانی او میدانست و بدون شک پاسخ آن شاگرد این بود «همین الان توضیحش دادم.»
او حتی گاهی اوقات کلمات و عبارات کلیدی را اشتباه تلفظ میکرد و پذیرای هیچگونه ایرادی از سمت دانشآموز نبود. تیموری نام داشت و این آقای تیموری، دبیر دینیشان، او را به یاد دبیر زبان سال اول تا سوم راهنماییاش، آقای تقوی، میانداخت که بینهایت مرد خشن و بیشعوری بود که تمام خصوصیاتش با این آقای تیموری همخوانی داشت و او را میآزرد. معتقد بود که در درس حساسی مانند دینی که مسئولیت پرورش اخلاق و تفکر شاگردان به عهده دبیر است، میبایست معلم کمی آرامتر باشد که دانشآموزان کمی هم که شده، با او احساس خوبی داشته باشند و اخلاقشان آراسته نشود و تفکرشان خراب باشد، حداقل با دو قطره علاقه درسش را بخوانند.
سال پیش، جز عده محدودی که آیندهنگر بودند و کتابهایشان را برای کنکورشان نگه میداشتند، همهوهمه کتاب دینی و تاریخ را پاره کردند و حیاط مدرسه مملو از کاغذهای پارهشده بود. امین خیلی تمایل داشت که او هم کتاب تاریخش را جرواجر کند که حداقل مقداری از عقدههایش ارضـا شوند؛ اما میدانست اگر به خانه برود و این خبر به گوش پدر گرامیاش برسد، گوش او را میپیچاند و تا یک الی دو ماه از اینترنت و کامپیوترش محروم میشود که هیچ، هرروز خدا را هم باید شنوای یک طعنه و کنایه تیز و درشت از جانب او باشد. نمیارزید و این کار را نکرد، درعوض در رؤیاهایش سر دبیر تاریخشان را در بشکه آب آبیرنگی که برای مواقع قطعی آب گذاشته بودند، فرو و او را خفه میکرد. از زمانیکه متوجه شد تاریخ چیست و چگونه مطالبی را شامل میشود، از آن درس متنفر شد. گویا طلسمشده هم بود که هر دبیری که وارد کلاس میشد تحت عنوان دبیر تاریخ، با امین سر لج میافتاد و امین هم به تبع، کارهای جبرانناپذیری انجام میداد.
***
امین تکیهاش را به صندلی آهنین پشتسرش داد و چشمهایش را روی هم گذاشت. سردرد داشت. گردنش اذیت میشد؛ ولی حال چشمها و مژههایش با نسیمهای پاییزی بهتر بود. به طور کامل در خلسه غرق و فرو رفته بود. دستبهسیـنه نشست و پاهایش را کمی بیشتر دراز کرد و دیگر آقامنشانه ننشست.
romangram.com | @romangram_com