#فصل_نرگس_پارت_13

کیان چشم‌هایش ناخودآگاه عاقل‌اندرسفیه شدند و با بی‌خیالی، درحالی‌که نگاه می‌گرفت گفت:

- لابد تو هم سرکارش گذاشتی و بعدش هم بهش آیدی دادی. اکی، خودم می‌دونم بقیه‌ش رو...

لبخند امین با به یادآوری رویداد دیروز پررنگ شد. خنده‌های ریز دخترهای اطرافش برایش آن لحظه گران تمام شد، دوست نداشت مورد تمسخر واقع شود؛ اما امروز صبح، هربار که به یاد ظهر دیروز می‌افتاد، خنده‌اش می‌گرفت و لبخندی چهره‌اش را مزین می‌کرد. بی‌توجه به کیانی که به‌ظاهر بی‌توجه بود و به حرف‌های امین توجه داشت، ادامه داد:

- به نظرم دختر خوبی اومد، باهاش صحبت کردم. جوابم رو نمی‌داد. گفتم من تجربیم، اسمم امینه و فلان... وسط حرفم بود و داشتم ازش می‌پرسیدم اسم تو چیه که یهو برداشت رفت.

کیان کوتاه و شگفت‌زده خندید.

- رفت؟ کجا؟

امین گویا که آن دختر چادری همان لحظه کنار ستون ایستگاه ایستاده است، به آن نقطه چشم دوخت و با شوق و بهتی که هنوز گریبان خودش را رها نکرده بود، گفت:

- از جاش بلند شد رفت اون گوشه ایستاد، هیچی نگفت کیان.

کیان ابرو بالا انداخت و با خود گفت او هم دختری بوده که اصلاً به بروروی بشاش امین توجهی نکرده و ساده از او گذشته است. درک می‌کرد که امین در شوک باشد و تا این اندازه احساسات نداشته‌اش بیدار و متعجب شوند، او بارها دیده بود که دخترهای هم‌سالشان با منظور و مقصود به‌سمت امین می‌آیند و این پسر احمق هم همه‌چیز را به فال نیک می‎گیرد و حالا هم که یک دختر از او روی گردانده، لابد بیچاره و آس‌وپاس شده است و در پی ایراد ظاهر و اخلاقش می‌گردد که چه چیزی موجب شده آن دختر از من رانده شود؟ اما این تفکر کیان بود و امین اصلاً پی ایرادی که موجب راندن آن دختر شده بود، نبود و خودش هم نمی‌دانست دقیقاً چه مرگش بود.

توانایی کنکاش و ادراک حس خود را نداشت و سعی می‌کرد آن مسئله را فراموش کند. نگاهی به ساعت مچی سفید و طلایی‌اش انداخت و از جا برخاست.

- بریم کیان، هفت و ربعه.

کیان نیز به تبعیت از او بلند شد و کیفش را روی شانه راستش انداخت. پاکت شیر امین را که روی دسته‌ی صندلی‌اش جا مانده بود، دید و او را سرزنش کردک

romangram.com | @romangram_com