#فصل_نرگس_پارت_10
امین سمت سیستمش رو گرداند و در حین اینکه ادامهی داستان را برای مهرناز تایپ میکرد، با خنده گفت:
- من نون نمیخوام.
نوشت:
«بعد میگیرنش و میاد ایران. یه خانمی تو کانون جوانانِ نمیدونم چیچی کمکش میکنه که دلبر رو پیدا کنه و پیدا میکنه و آخرش هم معلوم نمیشه قربان کجاست و چرا یهو دلبر پیدا شد. همین!»
هوای خنکی ناگهان به اتاق آمد و متوجه شد که پدرش وارد اتاق شده و در را باز کرده است. یک پنجهزار تومانی روی میز، کنار دست امین گذاشت و با نگاه به مانیتور امین گفت:
- چشمات درنیومد؟ از وقتی اومدی نشستی پای کامپیوتر.
با حرص Enter را زد و پیام را برای مهرناز فرستاد. از بخت بدش آن دو نفر دیگر هم که تازه با جملاتی چون «سلام ژیگول» و «سلام عزیزم» گفتوگویشان را با امین شروع کرده بودند، دختر بودند و پدرش هم صاف در همین لحظه وارد اتاقش شده بود. میدانست پدرش کاری با مؤنثبازیهای او ندارد و از همهی جیکوپوکش خبر دارد؛ اما باز هم خجالت میکشید. سریع صفحه را بست و بر صفحهی لنزور توقف کرد و هدفونش را خاموش کرد، اسکناس را برداشت و پرسید:
- چقدر بگیرم؟
از روی صندلیاش برخاست و پدرش گفت:
- دو تومن. بقیهش هم برو هلههوله بگیر، مامانت میخواد.
امین با لبخند شیطنتآمیز و متعجبی یک تای ابرویش را بالا داد و خواست چیزی بگوید که صدای مادرش بیشتر رسید.
romangram.com | @romangram_com