#فصل_بادبادک_ها_پارت_98


رستار: فردا چه خبره؟

من: شاید حرف خصوصی بود.

ایمان: تو با پسر غریبه چه حرف خصوصی ای داری؟

دوغ رو سر کشید.

رستار: بنویس «عزیزم به من فکر کن تا آروم شی».

من و ایمان هم زمان گفتیم: اووووغ!

خود رستار هم از خنده شونه هاش می لرزید.

نوشتم: نگران نباشید. خوب پیش میره.

رستار: مگه داری با پدربزرگت حرف می زنی؟

ایمان: ذهن خواهر منو خراب نکن.

من: حالا به شماها چه ربطی داره؟

یه جوری حرف می زدند که انگار من از پشت کوه اومده بودم و اونی که ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود، من نبودم!

افشار جواب داد: الان بهترم. ممنون عزیزم.

رستار: «عزیزم»؟!

ایمان: «عزیزم»؟!!!

من: ناهار رو کوفتم کردید.

خندیدند و من با ظرف غذا و موبایل بیرون رفتم.

فصل 5






romangram.com | @romangram_com