#فصل_بادبادک_ها_پارت_97
معنی جمله ش رو نفهمیدم و به صورتش نگاه کردم. توضیحی نداد. دوباره چشم هاش عمیق شده بود. بیرون اومدم و نیم ساعت کنار مهرناز نشستم و حرف زدیم. چه انوش می خواست چه نه، من طرح هام رو پیگیری می کردم.
□
زنگ sms گوشیم که روی میز بود بلند شد. قاشق رو توی بشقاب گذاشتم و خواستم برش دارم که رستار زودتر از من برداشت. با خنده به صفحه نگاه کرد و گفت: مچ گیری!!
ایمان: کیه؟
من: بده به من.
رستار: کامران جون کیه؟
این روز ها زیادی به کارهای من گیر می داد. برای خنده شماره ی افشار رو با این اسم save کرده بودم.
ایمان: بده ببینم.
سعی کردم گوشی رو از دست رستار در بیارم که دستش رو بالا تر گرفت و به ایمان گفت: مثلاً غیرتی شدی؟!
ایمان: معلومه. این کامران جون کدوم کامران جونه شیده؟
من: تقصیر منه که نرفتم سلف. بده به من.
رستار: «رو به روی صندلی تو توی همون رستوران نشستم»... الهی...
ایمان: کدوم رستوران؟ تو با پسر غریبه رفتی رستوران؟ چشمم روشن!
و قاشق بعدی رو خورد. این غیرتی شدنش همه رو کشته بود!
من: فضول! بده جوابش رو بدم.
گوشی رو به سمتم گرفت و گفت: عشق منو تور کردی!
نوشتم: نوش جان.
رستار که سرش توی گوشی من بود، گفت: همین؟!
فرستادم و گفتم: پس چی؟
- بی احساس! حیف پسرعمه م.
جواب داد: برای فردا استرس دارم.
romangram.com | @romangram_com