#فصل_بادبادک_ها_پارت_96


- قوطی؟!!!

- بله.

- یادم نمیاد درباره ی قوطی دستوری داده باشم.

ابروم رو بالا انداختم و گفتم: بالاخره که باید تغییر کنند.

عینکش رو در آورد و جاش رو روی بینی ش ماساژ داد.

- «بالاخره» رو من تعیین می کنم!

روی کاناپه نشستم و گفتم: طرح ها رو ببینید.

- من اجازه دادم بشینی؟

دیگه واقعاً کفرم رو در آورده بود. مثل گذشته ها رگ خودشیفتگی ش باد کرده بود. با کنایه گفتم: برای نشستن تو کارخونه ی پدرم نیازی به اجازه ندارم!

با آرامش اعصاب خردکنی گفت: پس به عنوان «دختر پدرت» اینجا کار می کنی. نه مسئول سایت!

با صدای آروم تری گفتم: ولی از نظر تو به عنوان «زن سابق»!

انتظار این حرف رو نداشت. دستی روی ریش پرفسوریش کشید و پوشه رو به طرف من روی میز هول داد.

- تو زن سابق من باشی یا نباشی، ما بودجه ی عوض کردن قوطی ها رو نداریم. حالا طرحت هر چی که می خواد باشه!

پوزخند زدم و بلند شدم. بدون اینکه پوشه رو بردارم به طرف در رفتم. که دوباره صدای انوش بلند شد: فکر می کنی من به خاطر لجبازی، جور خاصی با تو رفتار می کنم؟

به سمتش برگشتم. ادامه داد: فکر می کنی برام مهمی؟!

- ...

- دو سال تموم با یه بچه زندگی می کردم!

- لابد دو سال تموم به من خوش گذشته بود... می بینی که دلم چقدر از فراقت خونه!

از پشت میزش بلند شد و چند قدم برداشت. همزمان گفت: هنوز هم یه ذره بزرگ نشدی!

چی باید می گفتم؟ شاید حق با اون بود و 10 سال اختلاف سنیمون ما رو از هم دور کرده بود. جوابش رو ندادم. خواستم بیرون بیام که گفت: نمی دونم دلم رو به چی ت خوش کردم.


romangram.com | @romangram_com