#فصل_بادبادک_ها_پارت_95
- با تو نبودم.
- یه ساله تو گوش انوش «عشق» ، «عشق» خوندم تا خر شد. فکر نکنم دیگه چیزی بگه.
- خبرش رو بده.
- Ok شیده جان مزاحمت نشم.
خداحافظی کردیم. هندزفری رو در آوردم و حواسم رو به جاده دادم.
- حرف زدن حین رانندگی جرمه!
- به مسافر ربطی نداره!
- عجب... همه شوهر کردند، فقط ما موندیم.
خنده م گرفته بود ولی نمی خواستم جلوش بخندم. خودش هم سرش رو به طرف پنجره گرفته بود و می خندید. دوباره پوشه رو برداشت.
- چی می خوای از اون تو؟
- مگه نظرم رو نمی خواستی؟
- تو کی هستی که نظرت مهم باشه!؟
- پسر سعیدپور کبیر!
عکس ها رو دید و مشغول مطالعه شد. من هم سکوت کردم. نظر ایمان و بابا و رئیس کارگاه قوطی سازی رو هم پرسیده بودم و هیچ کدوم امیدواری زیادی بهم نداده بودند. اما دو تا از استادهای زمان تحصیلم خیلی از طرح ها خوششون اومده بود. چند دقیقه ای گذشت. به طرفش برگشتم. کمی از موهای جلوش روی صورتش بود و بقیه ش که بسته بود، اطراف یکی از شونه هاش ول بود. به طرف جاده برگشتم. تازگی ها چند بار موقع نگاه کردنش، مچ خودم رو گرفته بودم و این اذیتم می کرد. همه چیزش از چهره و اندام و لباس متفاوت بود.
توی فامیل و آشناها و شرکای بابا همه انوش رو تک می دونستند. حتی خود بابا. اما من هیچ وقت اون حسی که باید رو بهش نداشتم. هیچ وقت برام...
صدای رستار من رو از فکرهام جدا کرد: امکان نداره انوش قبول کنه!
- مرسی از روحیه دادنت.
- قابلی نداشت!
□
پوشه رو روی میزش گذاشتم. انقدر به کارش اهمیت می داد که مطمئن بودم توی دفترش پیداش می کنم. همیشه زود میومد کارخونه و دیر برمی گشت. بدون اینکه پوشه رو برداره گفت: بسته بندی های جدیده؟
- بسته بندی های کاغذی و مدل قوطی ها.
romangram.com | @romangram_com