#فصل_بادبادک_ها_پارت_94


- افتتاحیه رو انداختم سه شنبه که بهانه نداشته باشی.

دعوتنامه رو به پاکت برگردوندم و گفتم: چشم. میام.



- پس بالاخره تموم شد؟

الهام خندید و گفت: آره دیگه. وگرنه این وقت صبح چرا به تو زنگ بزنم؟

- کی عقد می کنید؟

- آخر همین هفته.

- نمی دونی چقدر خوشحال شدم. تو اولین دختری هستی که تونستی با یه غریبه ازدواج کنی.

- دو سال پدرم در اومد. دیگه بابا نتونست هیچ عیبی پیدا کنه.

- به جز اختلاف طبقاتی.

- روزی سه بار طلاق تو و انوش رو یادآوری می کردم.

- پس طلاق ما به یه دردی خورد!

- آره. یه کادوی خوب پیش من داری.

خندیدم و گفتم: ببینیم و تعریف کنیم.

- شانس آوردم انوش سرش به اختلاف های خودشون گرم بود.

- کاش تاریخ عقد رو جلو مینداختید.

- تو رو خدا منو نترسون.

- پس مواظب انوش باش.

و رو به رستار که پوشه ی طرح ها رو از روی داشبورد برداشته بود، با اخم گفتم: بذار سر جاش

سریع سر جاش گذاشت. الهام توی گوشم گفت: چی؟


romangram.com | @romangram_com