#فصل_بادبادک_ها_پارت_92
پوشه رو به دستم داد و گفت: همین صبح گفتی «دوست ندارم دخالت کنی!».
در رو باز کردم و همزمان با پوزخند گفتم: منتظرش نذار!
نگاهش عصبانی تر شد و من در رو بستم.
□
یکی از بچه ها گفت: خانوم ساعت چنده؟
نگاهش کردم و گفتم: please speak English
- what?
لحنش خیلی بامزه بود و همه حتی خود من خندیدیم. امروز مثلاً می خواستم دیرتر تعطیل کنم که توی مسیر به افشار برنخورم. یه مرد خوش قیافه و خوش اخلاق بود که راه دلبری کردن رو هم خوب بلد بود، اما من هر کاری می کردم نمی تونستم حسی بهش پیدا کنم. از آدم های متظاهر خوشم نمیومد و از رفتارش همچین برداشتی داشتم. حتی اگر منظوری هم نداشت.
بلند شدم و گفتم: class is over
بچه ها مشغول جمع کردن وسایلشون شدند. ساعت 4:15 بود که بعد از خالی شدن کلاس، بیرون اومدم و بلافاصله چشمم به افشار افتاد که جلوی در اتاقش قدم می زد. کت خاکستریش رو روی ساعدش انداخته بود. وقتی بهش رسیدم هر دو لبخند می زدیم.
یه اخم مصنوعی کرد و گفت: این انصافه؟
- چی شده؟
- موقع ناهار که غیب میشی. حالا هم که یک ربع دیر می کنی.
طوری حرف می زد که انگار قراری داشتیم که من دیر رسیده بودم.
- کلاس طول کشید. شما چرا تشریف نبردید؟
- دوست داشتی تشریف ببرم؟
از مدل حرف زدنش خندیدم و گفتم: من راضی نیستم وقتتون رو با من هدر بدید!
- من به اندازه ی کافی وقت دارم!
به سمت در راهنمایی کرد و ادامه داد: چرا نمیذاری شانسم رو امتحان کنم؟
حرکت کردیم. نمی دونستم دیگه چی باید بگم که منصرف بشه. سکوت کردم.
romangram.com | @romangram_com