#فصل_بادبادک_ها_پارت_91
- چرا با من راحت نیستی؟ مشکلت چیه؟
- رفتار من به خودم مربوطه! دوست ندارم کسی توی کارهام دخالت کنه.
انتظار داشتم حرفی بزنه اما بی تفاوت راهش رو گرفت و رفت. همون بهتر که حرف خاصی بهش نزدم. معلوم نبود چه برخوردی ممکنه کنه.
□
عکس قوطی هایی که طراحی کرده بودم و شیرازی قرار بود بررسی کنه و تغییرات لازم رو بده، ازش گرفتم. کارش رو خوب بلد بود. چند قسمت جزئی رو درست کرده بود و پیشنهاد رنگ های متفاوتی رو داشت که به نظرم خوب بود. دو تا از قوطی ها سر هم کردن حجم های هندسی روی هم بود که توی قالب زدن هم خیلی باعث سادگی و کم شدن هزینه می شد.
هر 5 عکس رو داخل پوشه ای گذاشتم. توضیح کوتاهی رو که درباره ی دلیل انتخاب و پیشنهاد این طرح ها بود پرینت گرفتم. بیشتر شبیه یه مقاله ی 20 صفحه ای بود تا توضیح.
شیرازی پوشه رو ورق زد و گفت: بد هم نشد.
به صورت من که حتماً شبیه آدم هایی بود که بهشون برخورده نگاه کرد و گفت: آخه فکر نمی کردم چیز قابل قبولی بشه.
پوشه رو به ابراهیمی و مرادخانی که از صبح حتی به شیرازی نگاه هم نمی کرد، نشون دادیم. اون ها هم خوششون اومده بود. به خودم گفتم «باید از مرادخانی یاد بگیرم. هر احساسی رو باید توی نطفه خفه کرد».
پوشه رو گرفتم و گفتم: باید اول با چند نفر مشورت کنم. بعد به دکتر نادری ارائه بدم.
شیرازی «اهوم» گفت و من از دفتر خارج شدم. درسته که بحث کوتاهی با رستار داشتم و قرار بود یه چیزهایی رو توی نطفه خفه کنم! اما این ربطی به مسائل کاری نداشت. وقت ناهار بود و منشی دفترش رفته بود به سلف. احتمال دادم که رستار هم یا سلف باشه یا با ایمان ولی ورودی قفل نبود و تصمیم گرفتم برای اطمینان نگاهی بندازم. در رو باز کردم و...
رستار کنار مردی روی کاناپه ها نشسته بود. با ورود من هر دو به طرف من خیره شدند. بدترین حس دنیا بهم دست داد. من مزاحم شده بودم و کاملاً واضح بود. هیچ کس حرفی نمی زد. مسلم بود که باید در می زدم. اما من نمی دونستم... وقت اداری که نبود. البته همین اوضاع رو بدتر می کرد!! الان وقت استراحت بود. سریع گفتم «ببخشید» و مثل گناهکارها در رو بستم و به سمت ورودی اصلی دویدم. صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم و بعد دستی که محکم منو به سمت داخل کشید و در اصلی رو بست. عصبانیت تمام صورتش رو پر کرده بود و من نمی دونستم شرایط همون طوری که من فکر می کنم هست یا نه!
- اینجا چکار می کنی؟!
هنوز شکه بودم. دونستن یه چیزی با باور کردنش خیلی فرق داره. فقط پوشه رو بالا آوردم.
- الان وقت ناهاره!!
- باشه.
دستم رو روی دستگیره گذاشتم که برم. پوشه رو از دستم بیرون کشید و باز کرد. مکث کردم. عکس ها رو نگاه کرد و پوشه رو بست.
- خب؟
حالم اصلاً خوب نبود ولی خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: قوطی های جدیده.
- خب؟
- می خواستم نظر بقیه رو هم بدونم! همین!
romangram.com | @romangram_com