#فصل_بادبادک_ها_پارت_90
سرم با آبمیوه و نون صبحانه ای که مامان معمولاً درست می کرد و ابتکار خودش بود، گرم بود. بابا کارد رو کنار کره گذاشت و گفت: چرا ایمان تنها میره؟
احتمالاً منظورش این بود که «چرا رستار با تو میره؟» . نگاهی به پونه انداختم که استکانش رو روی میز گذاشت و منتظر جواب من، نگاهم کرد.
- کارش به خط های تولید مربوط میشه. بهتره زودتر بره.
بابا بعد از چند دقیقه دوباره سکوت رو شکست: دیشب وسایل روی میزم تکون خورده بود!!
همه به صورت بابا خیره شدیم و مامان گفت: اتاق کارت؟
- بله.
- شاید در تراس باز مونده... باد زده.
- شاید!!!
من هم خودم رو وارد بحث کردم: مگه اتاق کارتون قفل امنیتی نداره؟
- وقتی برق قطع بشه... نه!
ناخودآگاه به صورت رستار نگاه کردم. اون هم سرش رو از روی نون و استکانی که باهاش ور می رفت، بلند کرد. نگاهش اول به چشم های من قفل شد. بعد از چند ثانیه به صورت بابا خیره شد و گفت: شاید دزد توی خونه ست!
بابا هم به صورت رستار نگاه کرد و چیزی نگفت.
رستار با پوزخند ادامه داد: دزد سابقه دار!
باز هم بابا چیزی نگفت. به این فکر کردم که شاید بابا یه دستی زده باشه. چون من چند دقیقه بعد از قطع شدن برق رستار رو دیدم. اگر کار خودش بود نمی تونست توی اون فرصت کم خودش رو به طبقه ی دوم برسونه. مگر اینکه همدستی داشته باشه. دیدم فکرهام زیادی جنایی شد! بلند شدم و خداحافظی کردم. اینطوری رستار رو هم از اون جمع دور می کردم. بابا دستم رو گرفت.
- آبمیوه ت رو کامل بخور!
لیوان رو برداشتم و سر کشیدم. توی راه حرفی بینمون رد و بدل نشد. فقط من مراقب بودم که نخوابه و اون اتفاق دوباره تکرار نشه. با هم به طرف ساختمون اداری حرکت کردیم. هنوز از فضای خلوت پارکینگ خارج نشده بودیم که بازوم رو گرفت و برم گردوند. ناراحت نگاهش کردم. دلم نمی خواست انقدر باهاش برخورد فیزیکی داشته باشم.
- چه ت شده؟!
بازوم رو بیرون کشیدم و گفتم: نمی فهمم چی میگی؟!
- دیشب که تو راهرو چپ چپ نگاه کردی، صبح که سر میز... حالا هم که...
- که چی؟
romangram.com | @romangram_com