#فصل_بادبادک_ها_پارت_89
- خودتی.
خواست زیر بغلم رو بگیره و بلندم کنه. به عقب هولش دادم و با کمک نرده ها بلند شدم. همون لحظه چراغ گازی های سالن پایین روشن شد و نورش کمی از پله ها رو روشن کرد.
داد زدم: بابا؟!
صدای بلند مامان اومد: بیا پایین. نترس. بابات و ایمان رفتند، ببینند چی شده!
- اومدم.
مامان آبقند رو هم زد و به طرف پونه گرفت.
- مادر! من حالم خوبه.
- می دونم. آدم تو این شرایط بیشتر می ترسه. خجالت نداره که.
کنارشون نشستم و گفتم: بخور پونه. لوس نشو.
مامان هم نشست و گفت: بچه ی مردم اون بالا هول نکنه؟!
به زور جلوی خنده م رو گرفتم. از نظر مامان رستار هنوز هم با بقیه فرق داشت. پونه گفت: بهتر!
چند دقیقه بعد بابا وارد خونه شد و چراغ شارژی توی دستش رو خاموش کرد. مامان سریع پرسید: چی شده بود؟
- نمی دونم. ایمان من رو فرستاد. گفت خودش درست می کنه.
مامان به ساعت نگاه کرد و گفت: الان سریال شروع میشه.
بابا: وسط کار بودم! عجب موقعی!
من: داشتم با اسما چت می کردم. برم بهش زنگ بزنم الان نگران میشه.
مامان: احتیاط کن نیفتی.
من: مراقبم.
آروم از پله ها بالا می رفتم و کمی هم ترسیده بودم. خونه ی بزرگی داشتیم که به سبک خاصی ساخته شده بود. با راهروهای وسیع و اتاق های تو در تو که توی تاریکی حالت مرموزی به خودش می گرفت. به سالن طبقه ی دوم رسیده بودم که نور لامپ ها همه جا رو روشن کرد. خونه مثل همیشه شده بود. حتماً کار ایمان بود. لبخند زدم و به سمت اتاقم رفتم. رستار درست از همون سمت راهرو به طرفم اومد. مشکوک نگاهش کردم. اتاقش طرف غربی راهرو بود اما از طرف شرقی میومد. جایی که اتاق من و رو به روی اون اتاق کار بابا بود و سالن بیلیارد و اتاق های دیگه! این طرف چکار می کرد؟!
در اتاقم رو باز کردم. با مکث کوتاهی، نگاهی به طرف غربی سالن انداختم. رستار همزمان به این طرف نگاه کرد. بعد از چند ثانیه وارد اتاقش شد. من هم وارد شدم. همه ی اتاق رو از یک نظر گذروندم. تغییر خاصی به نظر نمی رسید. خیلی خسته بودم. اما این جریان خواب رو از سرم پرونده بود. بعد از تماس کوتاهی با اسما به سالن کتابخونه رفتم که یه چیزی برای خوندن پیدا کنم. کتابخونه معماری پیچیده ای داشت و علاوه بر در ورود اصلی با سه در به اتاق من و مامان و بابا و اتاق جوونی شهرام وصل می شد. دوباره همون ترس عجیب سراغم اومد. کمی هم برای شهرام دلم تنگ شد. یه کتاب تاریخی از قفسه های نزدیک برداشتم و سریع برگشتم. حتی نمی خواستم به سمت اتاق شهرام نگاه کنم.
□
romangram.com | @romangram_com