#فصل_بادبادک_ها_پارت_9

-حتماً مشکلی پیش اومده. شاید می خواد بره.

بابا از ایمان دور شد و به این طرف اومد. پونه سراغ ایمان رفت. بابا گفت: پسر سعیدپور اینجا می مونه.

با تعجب گفتم: اینجا؟!

-خیالم از بابت شماها راحته. این پسره دنبال زن ها نیست.

نتونستم جلوی لبخند زدنم رو بگیرم. جوری می گفت «پسر» که انگار با بچه ی مهد کودکی طرفه. تا جایی که من یادمه یک سال از شهرام بزرگتر بود.

-هنوز هم نمی ذارند برگرده؟

خیلی صریح گفت: به ما ربطی نداره.

پونه با حرص روش رو از ایمان برگردوند و به سمت سوئیت خودشون رفت.



تویوتا ی سفیدم رو سر جای همیشگی تو پارکینگ گوشه ی حیاط پارک کردم و به طرف پله های خونه رفتم. ایمان و رستار از وقتی بیرون رفته بودم تا حالا توی ایوان نشسته بودند. سلام کردم و خواستم وارد خونه بشم که ایمان گفت: کجا رفته بودی؟

-چطور مگه؟

-زود برگشتی. بیا بشین.

روی یکی از صندلی ها نشستم و کیف و نایلون توی دستم رو زمین گذاشتم. لبخندی به رستار زدم که فضا رو صمیمی تر کنم. از صبح و حتی موقع ناهار حس می کردم خیلی موذبه. اخمی کرد و روش رو برگردوند که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم. رو به ایمان گفتم: از سوپرمارکت چیزی می خواستم.

ایمان سر تکون داد و رستار گفت: تا سر کوچه هم با ماشین میرید؟!

-چه ایرادی داره؟

ایمان کمی خم شد که داخل نایلون رو ببینه.

-حالا چی خریدی؟

-خرت و پرت.

رستار با پوزخند گفت: آب انار.

با حالت مسخره ای ادامه داد: ویار کردی؟

من و ایمان سکوت کردیم. اصلاً فکر نمی کردم رفتارش انقدر زننده باشه. وقتی نوجوون بودند گاهی با شهرام اینجا میومدند. به نظر پسر خوب و آرومی میومد. بعد هم که من به مشهد رفتم و ندیدمش.

romangram.com | @romangram_com