#فصل_بادبادک_ها_پارت_10
ایمان به حرف اومد: رستار! مگه نمی دونی...
طوری به چشم های ایمان نگاه کردم که بفهمه حتی بعد از رفتن من هم حق نداره چیزی درباره ی من بهش بگه. بلند شدم و به سمت ساختمون رفتم. تمام طول روز سعی کردم قیافه ش رو نبینم.
□
شالم رو روی سرم مرتب کردم. کمی از موهای مشکی م روی پیشونی پخش بود که خیلی خوشم میومد و یاد دانشگاه می افتادم. ساعت زنگ زد. به طرف تخت رفتم و زنگش رو قطع کردم. 9:30 بود ولی من برای احتیاط کوک می کردم. امروز زودتر از همیشه بیدار شده بودم. طرح های نمونه رو توی کیف لپ تاپم جا دادم و از اتاق بیرون زدم. صدای مامان از آشپزخونه اومد: شیده! صبحونه نمی خوری؟
-تو دفتر می خورم. پونه بیدار شد بگید زود برمی گرده!
-باشه عزیزم.
به طرف پارکینگ رفتم. بابا دیشب گفته بود که امروز میاد کارخونه تا کارهای ایمان و رستار رو روتین کنه. کنجکاو بودم که بفهمم چه کاری قراره بهشون سپرده بشه. مخصوصاً با موقعیت رستار. کارخونه چند کیلومتری تهران بود. جایی که با فرعی از اتوبان تهران- کرج جدا می شد. از دروازه ی شمالی که به پارکینگ نزدیک تر بود، وارد شدم. ساعت 10:05 بود برای هزارمین بار به خودم قول دادم «موقع برگشتن آروم می رونم.»
تمام طول مسیر تا دفترم با سر تکون دادن و لبخند زدن به کارمندها و کارگرها گذشت. دفترم گوشه ای از سالن طبقه ی دوم تو ساختمون اداری بود. اتاق مدیرهای بخش های مختلف توی همین طبقه بود. به جز بخش آزمایشگاه که ساختمون جدا داشت و مدیر مالی که طبقه ی اول بود. کارمندهای حسابداری و حسابرسی هم توی طبقه ی اول کار می کردند.
در رو باز کردم و گفتم: سلام به همه.
البته این «همه» ای که می گفتم فقط 3 نفر بود. هر سه سرشون رو از مانیتورها بلند کردند و سلام گفتند. وارد اتاق شخصیم شدم که کوچیک بود و فقط یه پنجره داشت. کیفم رو گذاشتم و با طرح ها بیرون اومدم.
-آقای شیرازی! این هم طرح ها.
از دستم گرفت و گفت: ممنون. من و ابراهیمی روشون کار می کنیم.
-خوبه. صبح خبری نبود؟
شیرازی آروم خندید و مرادخانی گفت: نه خانوم.
مشکوک نگاه کردم و گفتم: چی شده؟
-ربطی به بخش ما نداره، ولی صبح که آقای عمادزاده تشریف آورده بودند یه کمی جر و بحث پیش اومد.
هر سه منتظر بودند که سوال بعدی رو بپرسم ولی بهتر بود از خود بابا سوال می کردم.
-آقای سرلک و خانوم احمدی به زیر مجموعه ها منتقل...
-ممنون.
مرادخانی با اخم سکوت کرد و شیرازی ابرو بالا انداخت. از اتاق بیرون اومدم. شاید حق داشتند. وقتی مرد 40 ساله رو بذارن زیر دست یه زن 25 ساله نباید انتظار دیگه ای هم داشت. اما من به اندازه ی خودم تلاش کرده بودم. توی این رشته تخصص داشتم. خیلی از طرح هام توی ذهن مصرف کننده ها موندگار شده بود. کافی بود از پدرم بخوام تا مدیر یکی از نمایندگی های معتبر یا کارگاه ها باشم ولی همین شغل کوچیک رو ترجیح داده بودم.
romangram.com | @romangram_com