#فصل_بادبادک_ها_پارت_11
به در باز دفتر مدیر اجرایی نگاه کردم و وارد شدم. رستار و سرلک روی کاناپه های کنار پنجره نشسته بودند. سرفه ای کردم که متوجه من بشند. هر دو برگشتند و عصبانیت هنوز توی چهره ی سرلک موج می زد. آروم گفتم: آقای سعیدپور! چند لحظه...
رستار از سرلک عذرخواهی کرد و همراهم بیرون اومد. در رو بست و گفت: چی می خوای؟
توی دلم گفتم «بی ادب»
-کارمندهام میگن صبح دعوا شده! مگه قراره همین جا کار کنید؟
-باید به شما توضیح بدم؟
-ایمان کجاست؟
به تابلوی «مدیریت تولید» اشاره کرد و وارد اتاق خودش شد. به همون بخش رفتم و ایمان رو با چهره ای کاملاً سردرگم دیدم.
-از این به بعد همین جا کار می کنید؟
-آره. بعد از تأیید انوش.
-مگه تأیید نکرد؟
-امروز نیومده.
-حتماً سرلک و احمدی کلی شاکی شدند؟
-خیلی... اون زنه که دیگه نزدیک بود منو قورت بده!
خندیدم و گفتم: بابا کجا فرستادشون؟
-بخش روغن و سویا.
-اونجا هم بزرگه.
-2 سال پیش قرار بود تو مدیر اونجا بشی؟
-من نمی خوام خودم رو درگیر مسئولیت کنم.
-من هم ترس برم داشته.
-چرا؟ تو که سابقه ی مدیریت داری!
-نمایندگی خیلی فرق داره... باید بین این همه کارمند و خط تولید جابیفتم! می دونی چقدر مسئولیت داره؟ اگه کار بخوابه... اگه حادثه ای پیش بیاد...
romangram.com | @romangram_com