#فصل_بادبادک_ها_پارت_12
با خنده گفتم: حالا نمی خواد آیه ی یأس بخونی!
چشم هاش رو گرد کرد و مثل بچگی هامون ادا درآورد.
-هیچ وقت بزرگ نمیشی!
□
اوایل تیر بود. مانتوی روشن پوشیده بودم. هم به خاطر گرما و هم چون جوون ها از معلم های خوش پوش بیشتر یاد می گیرند. از شیشه های پاگرد به بیرون نگاه کردم. آب استخر وسط حیاط منظره ی زیبایی ایجاد کرده بود. به خصوص که کفش رو همین تازگی ها رنگ کرده بودیم. ایمان کنار ماشین بابا ایستاده بود. آقا یوسف هم گوشه ای نشسته بود. بابا معمولاً زیاد بیرون نمی رفت. دکترش فعالیت زیاد رو براش قدغن کرده بود. کار آقا یوسف هم کم شده بود و بیشتر به حیاط می رسید تا رانندگی برای بابا. ایمان به کاپوت تکیه داده بود و به استخر نگاه می کرد. چه روزهایی که همدیگه رو توی همین آب خیس می کردیم. البته شهرام از ما بزرگ تر بود و از همون موقع خودش رو به بابا می چسبوند و با ما قاطی نمی شد.
-نگران نیستی زنش ببینه؟!
از ترس کمی از جا پریدم و عصبانی نگاهش کردم.
-نگران چی؟
-چرا هول کردی؟
-چون یه نفر مثل جن پشتم ظاهر شد!
-من اول صدات زدم ولی تو انقدر محوش بودی که نفهمیدی!
عصبانی تر گفتم: محو کی؟
با طعنه گفت: راننده ی بابات!
گیج نگاهش کردم که گفت: ایمان.
-چرا مزخرف میگی؟
-من آدم تیزی هستم. مخصوصاً توی این موارد.
-زیاد هم به خودت امیدوار نباش... این بار اشتباه کردی!
-وقتی بغلت کرد، دیدمت. تو حیاط بودم!
-وقت ندارم تصورات تو رو بشنوم.
و به سمت پله ها رفتم.
romangram.com | @romangram_com