#فصل_بادبادک_ها_پارت_13
- به هر حال اگر نیاز به درد دل داشتی، من دوست خوبی ام.
آروم خندید. ایستادم و گفتم: تمومش کن!... دوستی تو رو در حق شهرام دیدیم!
پوزخندی که تا الان روی صورتش بود محو شد و جاش رو به نفرت داد.
-اگر اتهام منو قبول کنی، باید اتهام برادرت رو هم قبول کنی!
برگشتم و مسیرم رو ادامه دادم. اصلاً نمی فهمیدم بابا برای چی تو این خونه راهش داده! من وارد آشپزخونه شدم و اون بیرون رفت. روزهای فرد به کارخونه نمی رفتم. در واقع کار زیادی به عهده ی من نبود. هر کدوم از کارمندها وظیفه ی خودش رو می دونست.
پشت میز صبحانه نشستم و چای رو شیرین کردم. پونه با چهره ی گرفته کنارم نشست.
-چی شده؟
-توی خونه می تونم جداشون کنم ولی بیرون کاری ازم برنمیاد.
-منظورت رو نمی فهمم.
با ابرو به پنجره ی رو به حیاط اشاره کرد که صدای خنده ی مامان بلند شد.
من هم خندیدم و گفتم: حساس نباش!
-قول بده وقتایی که توی کارخونه ای مراقبش باشی. تو قطر خودم تو شرکت بودم.
خنده م بیشتر شد و کمی چای خوردم.
-چشم! قول میدم. نمی خوای بری دیدن خونواده ت؟
-دیروز رفتم. مامانم عذرخواهی کرد که نتونستن برای مهمونی بیان.
من و مامان همزمان گفتیم: این حرفا چیه!
-می خوای بری همون کلاس ها؟
-آره. عصر میام با هم کلی حرف می زنیم.
-حرف هامون که جمعه تموم شد.
romangram.com | @romangram_com