#فصل_بادبادک_ها_پارت_14


-حالا یه کاری می کنیم دیگه.

باقی مونده ی چای رو سر کشیدم. بلند شدم و در حالی که سوئیچ رو می چرخوندم سراغ ماشین رفتم. دیگه خیلی وقت بود مثل اون سال هایی که دانشگاه می رفتیم، صمیمی نبودیم.

وارد کانون شدم. طبق عادت همیشگی اولین جایی که سر می زدم، اتاق مسئول آموزش بود. بعد از احوالپرسی پوشه ی حضور و غیاب رو گرفتم و وارد کارگاه شدم. هر کدوم از بچه ها پشت سیستم خودش نشسته بود. کلاس های کامپوتر و زبان من از همه ی کلاس ها شلوغ تر بود. چون هم شهریه لازم نداشت و هم اجازه داده بودم که مختلطباشه. بچه ها توی سن دبیرستان بودند و آموزش ها زیاد تخصصی نبود. یه حسن کلاس های مختلط این بود که بچه ها سرشون با همدیگه گرم می شد و به معلم گیر نمی دادند.

وقتی کلاس زبان هم تموم شد، ساعت 4 بعد از ظهر بود و من ناهار فقط یه نصفه ساندویچ خورده بودم. ساعت هایی که بیرون از خونه بودم زمان برام خیلی زود می گذشت و این رو دوست داشتم. توی خونه با وجود اینکه هیچ مشکلی نداشتم باز هم تمام مدت احساس بی فایده بودن می کردم. به خصوص که همه مثل قبل از ازدواجم باهام رفتار می کردند، در حالیکه حالا من خیلی عوض شده بودم و همه چیز تغییر کرده بود و یه عالمه خاطره ی خوب و بد به زندگیم اضافه شده بود.

توی راهروی بلند که بیشتر شبیه سالن انتظار بیمارستان بود، قدم می زدم و مطمئن بودم که در اتاق افشار سر ساعت 4 باز میشه. با باز شدن در لبخند زدم. افشار هم خندید و گفت: این خانم زیبا به چی لبخند می زنه؟

-سلام. به وقت شناسی استادش.

با من همراه شد و گفت: وقتی ساعتت روی قدم های کسی تنظیم باشه، وقت شناس هم میشی.

-شما باید ادبیات می خوندید نه گرافیک.

جلوی در ایستادیم. به چشم هام نگاه کرد و گفت: می ترسم عاقبت شاعر هم بشم!

سرم رو پایین انداختم و گفتم: از دیدنتون خوشحال شدم.

-این همه انتظار... حداقل یه گفتگوی ساده. خیلی زیاده؟

-برادرم تازه برگشته. این روزها باید بیشتر خونه باشم.

-...

-فعلاً

به طرف ماشین حرکت کردم. با همین طرز حرف زدن یه دانشکده رو عاشق خودش کرده بود...

40 دقیقه بعد وارد حیاط خونه شدم و اولین چیزی که به چشمم خورد، بنز بادمجونی بود که احتمالاً بابا برای راحتی ایمان گرفته بود. از همون بچگی هر کاری که لازم بود برای ایمان می کرد. به خصوص که پدرش فوت شده بود. خیلی احساس گرسنگی می کردم. سر و کله زدن با نوجوون ها انرژی زیادی ازم می گرفت ولی حس خوبی بهم می داد. وارد آشپزخونه شدم که مامان سریع حرفش رو قطع کرد. حتی متوجه موضوع گفتگو هم نشده بودم. این اولین باری بود که مامان و پونه اینطوری رفتار می کردند. به هر دو نگاه کردم که خودشون رو مشغول نشون می دادند. من هم سعی کردم به روی خودم نیارم. تکه ای شیرینی از یخچال بیرون آوردم و خواستم به اتاقم برم که مامان گفت: همین جا بخور. امروز چطور بود؟

-مثل همیشه. خسته ام. میرم بالا.

شیرینی رو گاز زدم و بیرون اومدم. باید قبل از اینکه دوستم رو وارد خونه و زندگیم کنم، فکر این جاها رو می کردم. بعضی از رفتارها رو از غریبه ها میشه انتظار داشت ولی از دوست صمیمی نه.



هنوز در جلوی بنز ایمان رو باز نکرده بود که بهشون رسیدم و گفتم: من چند لحظه با شما کار دارم.


romangram.com | @romangram_com