#فصل_بادبادک_ها_پارت_15
با تعجب گفت: با من؟!
رو به ایمان گفتم: ممکنه طول بکشه، تو برو. من هم دارم میام کارخونه، با ماشین من میاد.
ایمان نگاهی به من و رستار کرد و با گفتن «باشه» سوار شد و رفت.
رستار با ابروی بالا رفته گفت: میشنوم؟
به ماشین اشاره کردم و گفتم: بشین. تو راه میگم.
یک ربع گذشته بود و توی اتوبان بودیم. ماشین ایمان رو ندیده بودم. حدس می زدم از یه مسیر دیگه اومده باشه. من مشغول جمله سازی بودم که منظورم رو بدون توهین بگم. رستار هم اصلاً به روی خودش نمی آورد.
-روزهای زوج با من رفت و آمد می کنید. پنجشنبه ها هم که تعطیله.
-نباید بپرسم چرا؟
-چون پونه از من خواسته.
-جدی؟!! فکر نمی کردم انقدر به فکر من باشه که برام راننده پیدا کنه!
پوزخند زدم و گفتم: پس خودت هم می دونی ازت خوشش نمیاد.
خندید و گفت: از آدم سطحی ای مثل اون انتظار دیگه ای هم نمیشه داشت. زن ها همه همینند!
-این ربطی به سطح و عمق! و زن بودن! نداره. دوست نداره شوهرش رو با کسی تقسیم کنه.
دوباره خندید و گفت: پس خوبه که چیزی درباره ی تو نمی دونه.
نگاهم رو از جاده جدا کردم و عصبانی به طرفش برگشتم. سریع سرم رو چرخوندم و گفتم: داری پات رو از گلیمت درازتر می کنی.
-زیادی به پدرت رفتی.
چیزی نگفتم و ادامه داد: ایمان دوست معمولی منه. در واقع اصلاً برام جذاب نیست. از اینجور قیافه ها خوشم نمیاد.
چندشم شد و خصوصیات خودش رو گفتم: لابد باید موهای فر بلند داشته باشه و روی چونه ش ریش بذاره؟!!
لبخند محوی زد و خصوصیات من رو گفت: شاید... مطمئناً دنبال چشم سبز و پوست سفید نیستم.
جوابی ندادم. زودتر از همیشه رسیدم و پارک کردم. ایمان هنوز نیومده بود.
با هم وارد راهرو شدیم و دوباره سلام و سر تکون دادن من شروع شد. یکی از کارگرها به سمتم اومد. قبلاً توی جریان بیمه ها نماینده ی کارگرها شده بود و من کمکشون کرده بودم.
romangram.com | @romangram_com