#فصل_بادبادک_ها_پارت_16


-سلام خانوم مهندس! خوب هستین انشالا؟

-سلام. ممنون. دیگه مشکلی پیش نیومده؟

-نه خانوم. دست شما درد نکنه. بچه ها همه دعا گو هستن.

-لطف دارند.

لبخند زدم و حرکت کردیم. رستار گفت: کارگرها تو ساختمون اداری چکار می کنند؟

-حتماً با حسابداری کار داشته.

-این لبخندهای تو رو اعصاب منه!

با تعجب به طرفش برگشتم که روی پله ی پایینی بود. ادامه داد: از ترحم کردن خسته نمیشی؟ من خوب می دونم پولدارها وقتی می خوان مهربون نشون بدن، چه شکلی میشن!

پوزخند زدم و گفتم: من نه پولدارم، نه مهربون.

راهم رو کج کردم و به طرف دفتر رفتم. همزمان با من مرادخانی که دختر چادری ای بود وارد شد. حوصله ی احوالپرسی نداشتم. سرسری سلام کردم و وارد اتاق شدم. تا قبل از ظهر فقط با طرح های خودم و شیرازی برای بسته بندی ها سر و کله زدم.

چند ضربه به در خورد و شیرازی وارد شد.

-خانوم عمادزاده بنرها رو همین الان شیر کردم رو سیستم شما.

-بشینید. الان باز می کنم.

پشت میزم ایستاد و به لبه ی میز تکیه داد: همین جا خوبه.

فایل های psd رو باز کردم و شیرازی درباره ی تغییراتی که داده بود صحبت کرد. کارهای تبلیغات رو توی همین دفتر انجام می دادیم. البته برای آگهی های تلوزیونی از متخصص های دیگه ای هم کمک می گرفتیم. در واقع اینجا هم دفتر سایت بود، هم تبلیغات.

-هر سه تا خوبند. کدوم مال اتوبانه؟ از نظر سایز میگم.

-همونی که زمینه ی آبی داره.

-خوبه. بفرستید برای چاپ.

-چشم.

در رو باز کرد. نگه داشت و گفت: راستی بسته بندی ها چی شد؟


romangram.com | @romangram_com