#فصل_بادبادک_ها_پارت_17

-یه چیزهایی توی ذهنم هست ولی می خوام با قالب های کارگاه ها هماهنگ باشه. می ترسم بودجه ی زیادی بخواد.

-بله. فقط سریع تر...

جوری حرف می زد که انگار اون رئیس منه. فقط خیره نگاهش کردم که خودش فهمید و بیرون رفت.

وقت ناهار بود. خمیازه ای کشیدم و از دفتر بیرون زدم. به طبقه ی سوم رفتم و جلوی در مدیریت سر و گوش آب دادم. وقتی دیدم خبری نیست، شماره ی مهرناز رو گرفتم. سریع جواب داد: بله؟

-سلام. خوبی؟... نمیای ناهار؟

-بیا تو.

قطع کردم و وارد دفتر شدم که دیدم مهرناز با خنده نگاهم می کنه.

-بشین. نیومده.

-جدی؟ شنبه هم که نیومده بود!

-زنگ زدم. گفت قرارها رو کنسل کنم، فردا هم نمیاد.

-نگفت چرا؟

-نه. صداش ناراحت بود.

اهوم گفتم و با هم بیرون رفتیم. من معمولاً ناهار رو با مهرناز توی سلف می خوردم. در واقع دم دست ترین آدمی که با مدیریت کارخونه رابطه داشت برای کارمندها من بودم و خیلی خوشم میومد که مثل دخترهای دیگه ی شرکای کارخونه دنبال زندگی شخصی نرفته بودم و توی ثروتی که قرار بود نصیبم بشه سهمی داشتم.



حس کردم سنگینی چیزی تخت رو تکون داد. پلک هام رو باز کردم و بابا رو دیدم که کنارم نشسته بود. موهام رو ناز کرد و گفت: ساعت 11 صبحه! بیدار نمیشی؟

به ساعت کنار تخت نگاه انداختم و سرم رو توی بالش فرو بردم. بابا خندید و گفت: می خوای ببرمت بیرون؟ پونه و مادرت رو هم می بریم.

-حوصله ندارم.

-از بس که خودت رو خسته می کنی! همه ش یا کارخونه ای یا کانون.

روی تخت نشستم و گفتم: از بیکاری که بهتره.

-تو الان باید بری دنبال تفریح. اصلاً برای چی موندی ایران. دخترعمو هات رو ببین. دارن جوونی می کنند، تو داری عمرت رو پای یه الدنگ حروم می کنی.

با تعجب گفتم: پارسال که خاله دعوت نامه فرستاد. خودت نذاشتی برم.

romangram.com | @romangram_com