#فصل_بادبادک_ها_پارت_18
-اون فرق داشت. نگفتم بری پیش خاله ت!
در واقع خودم هم نمی خواستم برم. از مادرم خبری نداشتم چه برسه به خاله م.
-چه خبر از کامران؟
کمی مکث کردم که یادم بیاد کامران کیه.
-باید چه خبری باشه؟
خندید و بلند شد. به سمت در رفت و گفت: روش فکر کن. موقعیت اون الدنگ بهتر بود ولی این هم بد نیست. استاد دانشگاهه. مدیر کانونه. پولداره...
جیغ زدم: بابا!!!
خندید و بیرون رفت.
صورتم رو با حوله خشک کردم و از پله ها پایین رفتم. مامان و پونه دوباره در حال پچ پچ بودند که من باز هم به روی خودم نیاوردم و به طرف آشپزخونه رفتم. مامان وارد شد و گفت: صبح به خیر.
-صبح به خیر
-خوبی؟ چه خبر؟
-هیچی. درگیر بسته های جدیدم.
پشت صندلی نشستم و پونه هم کنارم نشست. مامان گفت: قوطی ها هم عوض میشه؟
-فعلاً نمی دونم. عوض کردن قالب های کارگاه ها ممکنه هزینه بر بشه. ولی من تلاشم رو می کنم. خیلی وقته شکل چیزی رو تغییر ندادیم. مخصوصاً شوینده ها.
پونه هم به حرف اومد: آره. اگه بدونی چه جنس هایی تو بازار قطر بود!... خارجی ها روی تبلیغات و شکل ظاهری خیلی تمرکز می کنند.
-من هم موافقم.
خندید و گفت: حالا این چه ربطی به رشته ی گرافیک داره؟
من هم خندیدم و گفتم: قوطی ها نه ولی تبلیغات چرا. ما بیشتر کارهای تبلیغاتی می کنیم. بنر، پوستر، کاغذ بسته بندی، کارهای سایت هم هست.
-او لا لا
-بی شعور
romangram.com | @romangram_com