#فصل_بادبادک_ها_پارت_19

پونه خندید و من یادم افتاد که باید به الهام زنگ بزنم. سریع ظرف های خودم رو شستم و بیرون رفتم. مامان از همون 17 سال پیش که اومده بود دوست نداشت از خدمتکارها کمک بگیره. به جز موقع تمیزکاری های کلی که واقعاً تمیز کردن خونه ی به این بزرگی یا رسیدگی به مهمونی ها کار سختی بود.

به طرف اتاقم دویدم. گوشیم رو از روی میز کامپیوتر برداشتم و شماره ی الهام رو گرفتم. ریجکت شد که از الهام بعید بود. حدس زدم جایی گیر کرده باشه. کنار پنجره ی بزرگ اتاقم ایستادم و به شکل های مختلف ابرها نگاه کردم که خودش زنگ زد.

جواب دادم: سلام الهام جان! مزاحم شدم؟

-سلام. نه. داخل نمی تونستم صحبت کنم.

یاد روزهای اول طلاقم افتادم که همه مراقب حرف های من و الهام بودند. ما دوست دبیرستانی هم بودیم و رابطه مون حتی بعد از طلاق من و انوش هم گرم بود.

-مشکلی پیش اومده؟

-راستش... نمی دونم چی بگم.

-پدرت دوباره با میلاد مخالفت کرده؟

- نه. جریان اون نیست... یعنی اون هم هست. ولی...

-چرا انوش نمیاد کارخونه؟

-مهدیه تازه مرخص شده.

یه چیزی توی دلم فرو ریخت. هنوز 8 ماهش بود.

-بچه سالمه؟

صداش غمگین شد و گفت: نه. بچه مرده بود.

چند لحظه هر دو سکوت کردیم. اصلاً نمی دونستم باید چی بگم. این دومین بچه ی انوش بود که اینطوری مرده به دنیا اومده بود. سر اولین بچه ش همه با من سر سنگین شده بودند.

-چرا به کسی نگفتید؟

-انوش رو که میشناسی!

-...

-سعی کن تو کارخونه باهاش برخوردی نداشته باشی. خیلی ناراحته.

-باشه. برو تا بهت گیر ندادند.

تماس رو که قطع کردم به این فکر می کردم که این اتفاق ها برای چیه؟ پس به خاطر همین تو مهمونی ما شرکت نکرده بودند...

romangram.com | @romangram_com