#فصل_بادبادک_ها_پارت_20




روی کاناپه ی رو به روش نشستم و مستقیم نگاهش کردم که گفت: خوبی شیده جون؟ مزاحم خوابت نشده باشم؟ راضی به زحمت نبودم یه طبقه بیای پایین!

پوزخند زد. هیچی از میوه های توی ظرفش نخورده بود. نیم ساعت منتظر مونده بودم بلکه بره ولی عاقبت از رو رفتم و مثلاً برای احوالپرسی اومدم.

-اتفاقاً خواب نبودم. کارهای مهم تری داشتم.

-معلومه. تا وقتی زن ِ برادرخونده ت باشه، دیگه چرا بیای حالی از زن برادر واقعی ت بپرسی؟!

با نیشخند گفتم: آخه توی این 5 سال خیلی چیزها عوض شد. خیلی ها ماهیت خودشون رو نشون دادند.

-ولی بعضی ها هنوز ماهیتشون رو نشون ندادند.

-برای گفتن این حرف ها اومدی؟

-نه! شنیدم پنجشنبه اینجا مهمونی بوده... قبلاً یه دعوت خشک و خالی می کردید. اومدم یادآوری کنم یه زن داداش و برادرزاده ای هم دارید.

-خودت می دونی چرا دعوت نشدی. انتظار داشتی بابا از اون آبروریزی ای که عید راه انداختی بگذره؟

-من مادرم. به خاطر بچه م هر کاری می کنم. به تو هم حق میدم. تو هیچ وقت این حس رو نمی فهمی!

هنوز نرسیده نیش و کنایه هاش شروع شده بود. بلند شدم و گفتم: خوش اومدی!

-هر وقت خونه ی تو شد می تونی بیرونم کنی. فعلاً که حق بچه ی منه.

-بچه ای که 6 ماه یه بار هم نمی بینیمش!

-نمی بینیدش که ادعاش رو دارید... معلومه که نمیارمش.

بلند شد و گفت: می خواستم با پدرت حرف بزنم.

و بلند تر رو به طبقه ی بالا داد زد: ظاهراً هر وقت من میام، نیست!

به طرف در رفت که دنبالش رفتم و گفتم: ما با کسی سر جنگ نداریم. تو اون چند سالی که زن شهرام بودی از ما بدی دیدی؟

ایستاد و گفت: بدی تون رو بعد از اینکه من بی کس شدم نشون دادید...

بیرون رفت و من به دور شدنش نگاه کردم. وقتی جمله ی آخر رو می گفت صورتش خیلی غمگین بود که من هم ناراحت شدم. خیلی وقت بود که حرف خاصی نزده بود. فقط توی مراسم و مهمونی ها میومد و گاهی طعنه و کنایه می زد. ولی عید امسال جنجال راه انداخت و بابا هم باهاش سر لج افتاد.


romangram.com | @romangram_com