#فصل_بادبادک_ها_پارت_21

فصل 2

یه جرعه از قهوه م رو خوردم. سر و صداهای طبقه ی بالا بیشتر شده بود. سعی کردم حواسم رو منحرف کنم. جرعه ی دیگه ای خوردم. صدای بچه های دفتر هم دراومده بود. فایل رو save کردم و بلند شدم. در رو که باز کردم، مرادخانی سکوت کرد.

-صدای چیه؟

-دکتر نادری!

یعنی واقعاً فکر می کردند من صدای شوهر سابقم رو نمی شناسم!

شیرازی اصلاح کرد: مهندس سرلک داره آخرین تلاشش رو می کنه.

-من الان برمی گردم.

و بیرون رفتم. صدا توی راهرو بیشتر بود و کارمندهای بخش حسابداری هم توی راهرو ول می چرخیدند که با دیدن من پایین برگشتند. مردد بودم که بالا برم یا نه. اخلاق سگی انوش رو می شناختم. می ترسیدم با این شرایطی که داره، وقتی من رو ببینه برخورد بدی کنه. تصمیم گرفتم برم بالا ولی جلو نرم. توی پله ها صداها واضح تر بود.

انوش: نذار جایگاهت رو بهت یادآوری کنم.

سرلک: می دونم ما همه عروسک های دست شماییم.

انوش: فکر می کنی این پست و سِمت ها مادام العمریه؟!... نه آقا.

سرلک: اگر سهامدار باشی آره!

انوش: بسه آقای محترم. می فهمی داری...

سرلک: قبول کردن اون پست از اخراج بدتره.

انوش دیگه واقعاً عصبانی بود: برو بیرون از اتاق من!

کنار رستار و ایمان و مهرناز ایستادم و رو به مهرناز گفتم: دوباره از همون جلسه خصوصی ها بود؟

خندید و گفت: مثلاً . می بینی که کسی متوجه نشد اون تو چه خبره!

هر 4 نفر خندیدیم و سرلک با قیافه ی اخمو و صورت قرمز بیرون اومد. به همه مون چپ چپ نگاه کرد و داد زد: تو این مملکت تا دزد نباشی به جایی نمی رسی.

و مستقیم به صورت رستار نگاه کرد. رستار ابرو بالا انداخت و روش رو برگردوند.

ایمان گفت: بفرمایید آقا!

-هنوز گندی که این آقازاده ها 5 سال پیش راه انداختن، یادم نرفته.

romangram.com | @romangram_com