#فصل_بادبادک_ها_پارت_22
منظورش از آقازاده شهرام و رستار بود. اون موقع شهرام مسئول کل انبارداری کارخونه بود. رستار هم مسئول بخش حسابداری. دو تا جوون 27 و 28 ساله که کارمندها تصور می کردند داشتن این پست ها براشون زوده. انوش هنوز به ایران برنگشته بود و همه می دونستند که نقشه ی مدیریت کارخونه رو داره. سرلک به طرف پله ها رفت. به ایمان گفتم: چی شد؟ بالاخره تأیید کرد؟
و به اتاق انوش اشاره کردم.
-به زور.
در باز شد و انوش با پیراهن و شلوار خوش دوخت مشکی به چارچوب تکیه داد. همین که چشم هاش به من افتاد رنگ عصبانیت گرفت.
-خودشون عزل می کنند... سِمت میدند... هر کیو راه میدن تو کارخونه... من اینجا چه کاره ام؟!!
مشخص بود که از دخالت بابا تو پست دادن به رستار و ایمان ناراحته. کسی حرفی نمی زد.
-مسئول فحش خوردن از تازه به دورون رسیده ها؟!
و به مسیری که سرلک رفته بود اشاره کرد. وارد اتاق شد و گفت: بیایید حکمتون رو بگیرید.
ایمان و رستار به هم نگاه کردند و بعد وارد شدند.
□
به مهرناز sms دادم: ناهار رو بالا می خورم. منتظرم نمون. فعلاً.
وارد اتاق ایمان شدم که منشی ش هم برای ناهار رفته بود. ناهار رو یکی از غذاخوری های اطراف به طور پیمانکاری هر روز می آورد. بوی کباب فضا رو پر کرده بود. ایمان پشت میز خودش بود.
-رئیس افتخار بده.
-میز رو بچین تا من بیام.
-امر دیگه ای نیست؟
-سر و صدا نکن.
خندیدم و گفتم: پاشو بیا ببینم!
بلند شد و غذاها و ظرف ها رو روی میز گوشه ی اتاق چید که بیشتر شبیه میز ناهارخوری بود تا میز گفتگو. یه گلدون بزرگ هم از گوشه ی اتاق برداشت و وسط میز گذاشت.
-چکار می کنی؟ میشکنه!
-بی ذوق! واسه تلطیف فضا گذاشتم.
romangram.com | @romangram_com