#فصل_بادبادک_ها_پارت_23
رستار هم وارد شد و با دیدن من تعجب کرد.
-تو هم اینجا غذا می خوری؟
با لبخند حرص دربیاری گفتم: ایرادی داره؟
-نه! چه ایرادی؟
ایمان: ببین چقد شاعرانه چیدم.
و به گلدون اشاره کرد.
رستار: مگه تو چیدی؟ پس این چه کاره ست؟
من رو با دست نشون داد و پشت میز نشست. رو به روش نشستم و گفتم: چی باعث شده فکر کنی من مسئول سفره آرایی ام؟
-مگه زن ها به درد چیز دیگه ای هم می خورند؟
چند لحظه سکوت شد. خودم رو نباختم و گفتم: مطمئناً به درد تو یکی نمی خورند! همه می دونند... لازم نیست انقدر یادآوری کنی!
عصبانی نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که ایمان گفت: بسه دیگه. غذا سرد شد.
با وجود این بحث هنوز هم گرسنه بودم و اشتها داشتم. مشغول خوردن شدیم. بعد از چند دقیقه ایمان گفت: تو چه جوری با این «پاچه گیر» زندگی می کردی؟!
خندیدم و شونه بالا انداختم. نمی خواستم از انوش بد بگم. درسته که زیاد دعوا می کردیم و مشکل داشتیم ولی اذیتم نکرده بود. رستار هم به حرف اومد: اصلاً چرا اینو مدیر کردند؟ آدم قحط بود؟
اون روزها قرار نبود کسی از مذاکره های هیأت مدیره خبر داشته باشه. من هم چون یه گوشه ی ماجرا بودم بابا نتیجه ی نهایی رو بهم گفته بود. ولی حالا دیگه چند سال گذشته بود.
قاشق رو توی بشقاب گذاشتم و گفتم: بعد از جریان تو و شهرام هیأت مدیره جلسه گذاشت. دیگه پدرهامون کار همدیگه رو قبول نداشتند. قرار شد مدیریت با یه نفر باشه که همه از جلسه ها و رأی گیری ها راحت بشند. یه نفر که با همه رابطه داشته باشه.
کمی دوغ خوردم و ادامه دادم: کی بهتر از انوش؟... داشت دکترا می خوند. برادرزن یکی از سعیدپور ها بود. پسر نادری.
با پوزخند گفتم: اگر من باهاش ازدواج می کردم، داماد عمادزاده هم می شد.
نگاهم رو از روی بشقاب بلند کردم. ایمان سرش پایین بود و رستار با بهت نگاهم می کرد.
-پدرت از دخترش هم نگذشت!!
خندیدم و گفتم: به فکر خوشبختی من بود. انوش بهترین جوون فامیل بود. خوش قیافه و هات!
لبخند زد که این اولین باری بود که روی صورتش دیدم و خیلی بهش میومد. شاید از نظر اون هم انوش هات بود. کش موهاش رو سفت کرد و مشغول خوردن شد.
romangram.com | @romangram_com