#فصل_بادبادک_ها_پارت_24


از ماشین آژانس پیاده شدم و به طرف موسسه رفتم. پنجشنبه بهترین روز هفته بود. اینجا حس می کردم شبیه همه ی آدم های عادی ام. نه لباس خاصی می پوشیدم، نه لازم بود که حتماً ماشین ببرم. وارد ساختمون شدم و به نگهبان کارت نشون دادم.

صدای سلام مهرناز از پشت سر اومد و گفت: امروز تو اول شدی.

خندیدم و گفتم: بابام یه کم مشکوک شده.

-تو بهش بگی بهتره، تا اینکه خودش بفهمه.

وارد اتاق خانوم صالحی شدیم که نبود.

-حوصله ی دردسر ندارم.

خانوم صالحی با استکان چای وارد شد و گفت: سلام. می خورید براتون بریزم؟

من و مهرناز تشکر کردیم و وسایلمون رو داخل قفسه ها گذاشتیم. مهرناز مثل همیشه قبل از بچه ها سراغ پدرش رفت که مسئول هماهنگی با بهزیستی و همیارها بود. به سمت اتاق مجید رفتم. دو ماهی می شد که پنجشنبه ها مسئولیتش با من بود. من روانشناسی نخونده بودم ولی می دونستم که مشکل داره. در واقع همه ی بچه های اینجا مشکل داشتند. این موسسه انقدر بودجه نداشت که از متخصص های مختلف کمک بگیره. البته گاهی بین داوطلب ها رشته های مرتبط مثل انواع پزشکی و مددکاری هم پیدا می شد. در واقع هر کدوم از داوطلب ها مربی های یه مهدکودک بزرگ بودند که از بچه های خیابانی مراقبت می کرد تا خانواده هاشون بهتر کار کنند و سر پا بشند. بعضی بچه ها حتی شب ها هم به خونه برنمی گشتند.

مجید روی صندلی خودش نشسته بود. با وارد شدن من شروع کرد به ادا درآوردن. اگر می گفتم «نکن» یا سر به سرش میذاشتم دیگه نمی شد جلوش رو گرفت. چند لحظه صبر کردم و وسایل اطراف رو مرتب کردم تا به حضور من عادت کنه، بعد کاغذ ها رو جلوش گذاشتم و مشغول نقاشی کردن شدیم. تنها کاری که اگر حالت طبیعی داشت باعث آروم نشستنش میشد، همین بود. من هم توش مهارت داشتم. حتی تصمیم داشتم نقاشی هاش رو به یه روانپزشک نشون بدم.

جیغ یکی از بچه ها از سالن بلند شد و مجید هم به سمت در دوید. دنبالش رفتم و یکی از مربی ها رو کنار دختر کوچیکی به اسم سارا دیدم. حدس زدم مربی باید تازه کار باشه و هنوز با روحیات این بچه ها آشنا نیست. سارا رو ازش گرفتم و گفتم: بیایید بریم تو اتاق من.

وارد اتاقم شد و با من دست داد: من نگارم. اصلاً فکر نمی کردم انقدر سخت باشه! به حرفم گوش نمی کنند!

-بشین اینجا... لازم نیست سختگیری کنی.

کاغذها رو به بچه ها دادم و پاستل ها رو از جعبه درآوردم. مهرناز از جلوی در چشمک زد و دور شد. احتمالاً به خاطر صدا اومده بود.

-بچه ها! بچه ها! می خوام ببینم کی می تونه زودتر کل صفحه رو رنگ کنه. جایزه هم می گیره.

مجید و سارا به سمت پاستل ها حمله ور شدند. کنار نگار نشستم که گفت: الان همه رو خراب می کنند.

-این ها شبیه بچه هایی که تو فامیلمون می بینیم، نیستند. باید کم کم وارد یه زندگی عادی بشند. توی سرما و گرما وسط خیابون ول بودن و به مردم التماس کردن واسه آدم بزرگ ها هم مشکل سازه. چه برسه به این طفلی ها.

هر دو به بچه ها که مشغول رنگ زدن و گاهی غر زدن به هم بودند نگاه کردیم. نگار گفت: می دونم. من هم به خاطر کمک اینجام ولی اصلاً با من راه نمیان.

-باید بهشون وقت بدی. روزهای دیگه هم میای؟

-آره. سه روز.

-موفق باشی.


romangram.com | @romangram_com