#فصل_بادبادک_ها_پارت_25
لبخند زدم. مجید به طرفم اومد و کاغذ رو روی پاهام پرت کرد.
-مجید جان! مگه اون هفته نگفتم «چیزی رو به طرف کسی پرت نکن» ؟
با چشم و دماغش ادا درآورد و من و نگار هر دو خندیدیم...
4 ساعت بعد شیفتمون تموم شد. به سمت اتاق پدر مهرناز رفتم که همیشه درش باز بود. صدای آروم خنده ش توی راهرو میومد و مشخص بود که مهرناز هم همون جاست. چند ضربه به در زدم و سرم رو داخل بردم. جلوی خنده ش رو گرفت. از صندلی ش بلند شد و جدی گفت: سلام خانم! بفرمایید. چای میل ندارید؟
- سلام. خیلی ممنون... می خواستم به مهرناز جان بگم دارم میرم خونه.
مهرناز به سمتم اومد و گفت: خسته نباشی. مراقب خودت باش.
چشمک زدم و گفتم: شنبه می بینمت.
□
در حال قدم زدن از پارکینگ به ساختمون بودیم که توجه رستار به جایی جلب شد. به همون طرف نگاه کردم. نوید به سمت ساختمون آزمایشگاه می رفت. انقدر تو فضای خودش بود که متوجه ما نشد. پوزخند زدم که از چشم رستار دور نموند.
-به چی می خندی؟
-هیچی.
-حال خراب برادر من خنده داره؟
-نه. ولی هنوز یادم نرفته خانواده ی تو به شهرام انگ اعتیاد زدند! حالا حال و روز برادرت رو ببین!
-می دونی مشکل خانواده های ما چیه؟
-خانواده های ما زیاد مشکل دارند. یکی دو تا نیست.
بی توجه به حرفم ادامه داد: اینکه بچه هاشون رو توی اختلافاتشون دخالت میدند.
-...
-هیچ وقت صورتش یادم نمیره وقتی «علوم آزمایشگاه» قبول شده بود... رشته ی دهن پر کنی نبود، ولی نوید عاشق این بود که مسئول آزمایشگاه اینجا بشه.
-که شد.
صداش غمگین شد: فکر می کنی الان براش فرقی می کنه؟
-...
romangram.com | @romangram_com