#فصل_بادبادک_ها_پارت_26


-می خواست کیفیت جنس ها رو بالا ببره... آنزیم جدید اضافه کنه...

-زیاد سر نمی زنه. حداقل روزهای زوج زیاد نمی بینمش.

سکوت کرد. از پله های ساختمون بالا رفتیم. اصلاً برام قابل درک نبود که به سمت برادرش نمی رفت. کاری به کار خانواده ش نداشت. درسته که اون ها طردش کرده بودند ولی بالاخره چطور ممکن بود که هیچ حسی بینشون باقی نمونده باشه.

-کار تو چیه؟

به دفتر انتهای سالن اشاره کردم و گفتم: مسئول سایت. به علاوه ی تبلیغات و طراحی. البته کارها با بچه هاست.

-رشته ت چی بود؟

-گرافیک... تو هم که می دونم حسابداری خوندی. چقدر هم با مدیریت هماهنگه.

خنده ی کوتاهی کرد و گفت: قبلاً توی حسابداری بودم.

-می دونم.

با من به طرف دفتر اومد. حتماً کنجکاو شده بود. در رو باز کرد. با دیدن فضای کوچیک و سه آدمی که مستقیم به ما نگاه می کردند، در رو بست و آروم گفت: جدی؟

با گیجی گفتم: چی؟!

-مدیریت همه ی این سه نفر با توئه؟

همزمان با بالا رفتن ابروهای من نیش اون هم باز شد و قبل از اینکه با کیفم توی سرش بکوبم، رفت.

بچه ها مشغول تغییر دادن لایه های مختلف عکس ها توی فوتوشاپ بودند و من از پشت صندلی هاشون رد می شدم و ایرادهاشون رو می گرفتم. اکثر بچه ها کار با نرم افزارهای طراحی رو ترجیح می دادند. این جور کلاس ها جنبه ی تفریحی هم داشت.

گوشی توی جیبم ویبره رفت. بیرون آوردم و sms افشار رو باز کردم: بعد از کلاس یه سری به اتاق من بزن.

جواب دادم: چشم.

20 دقیقه بعد بچه ها سیستم ها رو خاموش کردند و من بعد از چک کردن همه چیز در رو قفل کردم. به سمت اتاق افشار رفتم. پشت میزش مشغول یادداشت کردن چیزی بود. نزدیک تر شدم و گفتم: با من کاری داشتید استاد؟

به صندلی اشاره کرد و گفت: بشین!

-راحتم.

با خنده گفت: من ناراحتم.


romangram.com | @romangram_com